آتشی بود زیر خاکستر
زیر آوار ذهن می زد پر
آتش ای شوق زیر خاکستر!
ذوق داغ تب تن اخگر!
دیده بودم جرقه هایت را
داغی ات را و شعله هایت را
لیک در ذهن خویش می بستم
چشم باز تو و صدایت را
ذهن من بست طول و عرضش را
وز دویدن صدای نبضش را
درد عادت به تیرگی پر کرد
قشر خاکستری مغزش را
من چرا گول کینه را خوردم؟
من چرا خشک و سرد افسردم؟
این همه داد در گلوها بود
من چه ساده به باد بسپردم
این زمان محو شعلههای تو ام
این زمان روشن از چراغ تو ام
تا که یک انقلاب برخیزد
در به در در پی سراغ توأم
من همیشه نه گاهگاهی باز
می زنم توی خلوت خود ساز
باز آواز شوق می خوانم
از رهایی ست شعر آن آواز
م. شوق۱آذر ۱۳۹۸