باران ملایمی زمین را خیس کرده و آدمها تلاش میکنند سرپناهی برای خود بیابند. ساعت ۱۲۳۰را نشان میدهد و مغازه کبابی خلوت است. من و آقاجون یک میز در کنج مغازه گرفته و از پشت شیشه شاهد خیابان هستیم. بوی کباب امان آدم را میبرد و باد پنکهای کوچک زغالها را سرخ میکند. آقاجون صورت چاق و دوست داشتنی دارد و خیلی هم خوش صحبت است. معمولاً یک پیراهن سه دگمه سورمهای میپوشد و با ۸۰سال سن تنهایی به خانه همه آشنایان سر زده و هر روز یکجایی خودش را مهمان میکند.
ـ این حسن به بچههاش یاد نمیده که وقتی یه بزرگتر سر سفره نشسته باید وایسن اول اون شروع کنه. دیروز دیگه دعواشون کردم آخه نعلبکی چای رو گذاشته رو زانوش استکان هم پر چای توی نعلبکی. هی میگم باباجون درست بشین گوش نمیده منم یه چشم غره بهش رفتم.
منظور آقاجون حسن آقا برادر بزرگترمه که تو یه مدرسه غیرانتفاعی در فلکه سوم تهران پارس معلم علوم و ریاضی سال دوم تا پنجم دبستانه. حسن آقا بعد ازظهرها هم تو کتابخونه طالقانی کار میکنه و معمولاً ساعت ۷و ۸شب خسته و کوفته میره خونه. حسن آقا یک ریش بزی میذاره و معمولاً زیر کتش جلیقه میپوشه. هر وقت شما را میبینه لبخندی صمیمی میزنه و رد میشه.
ـ آقاجون مشکلات زیاده دیگه خودت که میدونی
ـ نه آخه اگه به این بچهها یاد ندی که جلوی بزرگتر پاشون رو دراز نکنن فردا از سر و کولت بالا میرن.
ـ آقاجون راست میگه چون حسن زیاد کاری به دور و برش نداره. اونروز میگفت شاگردش اومده بهش گفته مادرش مریض شده نمیتونه رختشویی کنه باباش هم از پس مخارجشون بر نمیآد. اونم همینطوری اون بچه رو نگاه کرده و لام تا کام حرفی نزده. بهش گفتم آخه حسن خوب نیست که هیچی به اون بچه نمیگی. بالاخره اومده دردش رو به تو میگه نباید کمکش کنی؟
شاگرد کبابی دو پرس کباب کوبیده با نون سنگک داغ جلوی من و آقاجون میذاره. هنوز باران قطع نشده و آب جوی کنار خیابان کم کم زیادتر میشه و تک و توک آدمها در خیابان دیده میشوند.
آقا رضا قربونت دوتا دوغ گازدار هم اگه لطف کنی ممنون میشم.
آقاجون لبخندی رضایت بخش زده و با ولع مشغول خوردن میشود...
ـ یادته محمد، وقتی حسن هفت هشت ساله بود برای سه ماه تعطیلی رفته بودیم اراک؟
ـ آره آقاجون یادمه
یه روز نمیدونم تو کجا بودی حوالی ساعت ۱۱با مجید، پسر زهرا اومدن خونه. رنگ و روش پریده بود منکه دیدم حال و روز خوبی نداره خواستم آرومش کنم. مجید گفت: امروز تو چهارراه یه مردی رو آوردن صد ضربه شلاق بهش زدن. مردم همه جمع شده بودن. من و حسنم رفتیم بالای یه ماشین و صحنه رو کامل دیدیم. وقتی شلاق میزدن اون نفر با یک حالت بدی جیغ میزد. پاسدارا هم برای اینکه خسته نشن با هم دیگه شلاق رو نوبتی عوض میکردن. وقتی شلاق زدن تموم شد اونو با یه ماشین لندرور میبردن که ما از نزدیک دیدیمش.
حسن از هفت هشت سالگی همش از همین صحنهها دیده. وقتی هم عموش آقاحسین رو پاسدارا کشتن خیلی دمغ شد چون خیلی دوستش داشت.
شاگرد کبابی چای میآورد و ظرفهای غذا را از روی میز جمع میکند. باران قطع شده. آقاجون چای را در نعلبکی ریخته و آرام آرام به آن فوت کرده و سر میکشد.
ـ الان یک ماهه بهش میگم بیا بریم ملاقات کریم ولی هر روز این دست و اون دست میکنه. آخه برادرته دیگه خوب نیست. این بچه، ۶ماهه گوشه زندانه و از کلیه درد داره از دست میره.
ـ آقاجون خودت که حسن آقا رو میشناسی اهل اینجور کارها نیست. اون دفعهم که با هم رفتیم ملاقات کریم قبلش کلی باهاش صحبت کردم ولی آخرش نیومد.
کریم شش ماه پیش بعد از اینکه با چند تا از بچهها یه بسیجی امر به معروفی رو بهخاطر گیر دادن به جوونا کتک زد دوباره دستگیر شد و آقاجون بعد از چند روز که درِ همه زندانها رو زد بالاخره فهمید کریم توی گوهردشت ه.
ـ آقاجون شما با این سن و سال نباید اینقدر خودت رو برای این چیزا ناراحت کنی. بالاخره هر کس یه جوریه دیگه. ولی میگم یکبار دیگم یه زنگی به حسن آقا بزنیم شما باهاش صحبت کن. میخوای منم وضع کریم رو بهش بگم.
ساعت مغازه کبابی به علامت ساعت ۲دوبار زنگ میزند. آقاجون کتش را میپوشد.
ـ آقاجون مواظب باش رو این پله پات سر نخوره
ـ بذار دستم رو بذارم رو شونهت... آهان
از قهوهخانه که بیرون میآییم دو ماشین انتظامی از خیابان رد میشوند. آقاجون زیر لب آنها را نفرین میکند.
.......
نگهبان زندان درِ سالن ملاقات را باز میکند و من و آقاجون به همراه حسن آقا وارد میشویم. کریم هم از آنطرف همینکه ما را میبند دستش را بلند کرده خودش را پشت شیشه میرساند و گوشی را بر میدارد. صورت کریم کمی ورم کرده و بالای ابرویش یک چسب زخم چسباندهاند ولی شروع میکند با حرارت داستانش را تعریف میکند.
ـ هر چی زدن که بهجای یک نفر بگم چند تا بسیجی رو کتک زدم هیچی نگفتم. آخه یک نفر بود که حرف نامربوط زد ما هم با بچهها حالش رو جا آوردیم.
ـ کریم کلیهات چطوره؟
ـ آقاجون هنوز درد دارم. بدتر شده که بهتر نمیشه. دکتر میگه دیگه این برات کلیه نمیشه؟
حسن آقا از اول تا آخر ملاقات سرش پایین بود و حتی یک لحظه به چشمای کریم نگاه نکرد. بالاخره گوشی تلفن رو از آقاجون گرفت و بریده بریده چند کلامی صحبت کرد. چشمهای حسن آقا برق میزد و صورتش خیس شده. صدای بلندگو پایان ملاقات را اعلام کرد. کریم همچنان میخندید و دست تکان میداد
موقع برگشت توی تاکسی حسن آقا به آقاجون گفت: حرکات و حتی نگاههای کریم هم شبیه عمو حسین بود.
آقاجون بغض کرده بود ولی به روی خودش نمیآورد. نسیم تازهای که از لای درختهای کنار خیابان گذشته و لطافت بهار را به همراه دارد هوای داخل تاکسی را تلطیف میکند.
حسن آقا ادامه میدهد: آقاجون من میتونم یه کلیهام رو برای کریم بدم شاید فرجی حاصل بشه.
آقاجون نمیتواند اشکهایش را مخفی کند... تاکسی در پیچ و خم خیابانهای تهران به سمت خانه حسن آقا در حرکت بود.
من به یاد حرفی افتادم که به آقاجون گفتم: «خب هر کسی یه جوریه دیگه...».....
پ. مصطفایی