غزل مثنوی برای شیری که برخاسته
به امید قیامی دیگر در جشن باستانی چهارشنبهسوری
در مقدم بهار. که باید بهار پیروزی مردم عزیز ایران بشود.
***
«بچهها! آن گربهی خوابیده»، باز
مثل یک شیر دمان برخاسته!
هر چه فکر ننگ و کرنش یا سکوت
از بر کوپال خود پیراسته
روی پاها در کمین خیزهاست
تا جهد زین کوی تا آن راسته
شیری از آتش ندیده این جهان
دشمنان! این شیر! آن ناخواسته!
شیری از آه است کان آتش شده
جانی از عشق است کان آرش شده
روی کوه آمل آنک با کمان
جان به چله آرش سرکش شده
روی بام شیرکوه یزد هم
آتش آتشکده پر «تش» شده
روی بام داغ تفتان سالهاست
یاد آن یلهای رستم وش شده
بر دماوند آن «سپید پا به بند»
با هزاران تیر در ترکش شده
گوید این درد تو و ابن آه ما
آتشی گشته ست پر توفش شده
گویی اینک آن «بهار» بیقرار
وان زبان سرخ، در چرخش شده
گویدت با لحن و سوزی دردمند
ای عزیزان! مردمان پا به بند!
وارهید از این ستوران پلید
با خدنگ و با کلنگ و با کمند
ای شما مشت درشت روزگار
پتکتان کو؟هان! بر این خونخواره چند
بر شو ای مشت زمین! بر آسمان
پست کن این خیل پستان! ای بلند!
منفجر شو! ای دل داغ زمان
آتش سرکش! به خاکستر بخند!
برکن از بن این بنای ظلم و جور
باید از ریشه درخت ظلم کند
از پلید بیخرد دادت بگیر
از خردمندان گشا زنجیر و بند»
***
آتش از خاکسترش برخاسته
بر تن اش رخت قیام آراسته
من ز شوق خویشتن بگریستم
اشک من هم قطرهای آتش شده
م. شوق