از نخستین لحظهٔ سفر، باری از دلنگرانی، بر دوش مسلم سنگینی میکرد. خط شوری از تشویش پیوسته اندرونش را قاچقاچ مینمود و او را به افکاری اضطرابآور مشغول میداشت. جماز سرخموی او نیز گویی از نیت صاحبش اطلاع داشت، هرگاه تسمهٔ پوزبندش شل میشد و بازوان مسلم از دو سوی جماز آویزان میگشت، شتر نیز به فراست درمییافت و پای از رفتار تند و محکم برمیکشید و خرامان به راه ادامه میداد؛ گاه نیز پیش میآمد که گردن افراشتهاش را فرومیکشید و پوزه بر بیخ گون یا ریشهٔ خاربنها و درمنههای بیابانی میسود و آنها را به دندان میکشید. سه سوار دیگر، در دورتر مسافتی همراهیاش میکردند. گرمای راه و رنج سفر، شکیبایی آنان را ذره به ذره لیسیده بود؛ با این حال چهارچشمی مسلم را دیدبانی میکردند و پا بر جای پای او مینهادند.
...
ناگهان شتر مسلم، بیخواست صاحبِ خود ایستاد و روی دوزانوی جلو خم شد، اندکی بعد، دو پای عقبش را نیز تا کرد و پاهای سوارکار خود را با سطح داغ شنزار مماس ساخت. مسلم یکه خورد، از افکار نگرانزای درازدامن به درآمد و نگاهی خیره به اطراف انداخت. یارانش با حیرتی دمافزون، گرداگردش ایستاده بودند. برای چندمین بار، مشک خالی و پلاسیدهٔ خود را بیرون آورد، آن را چلاند، جرعهیی چند بر کف دستش چکید، دستارش را عقب داد و انگشتان نمناکش را از رستنگاه مو تا زیر چانه، بر روی صورت کشید. برودت گذرا و طراوتبخشِ تبخیرِ آب، او را اندکی محظظ کرد. پا از رکاب تهی نمود و جماز را گذاشت تا بهحال خود بماند. یارانش نیز به ناچار فرود آمدند. تاکنون نشده بود که مرکبش او را به چنین وضعی دچار کند. بارها با همین مرکب، بیاندک آذوقه و آب، از صحاری آتشخیز عبور کرده بود. همین جماز بود که در صحنههای هولبار نبرد، چون آذرخش و صاعقه و صرصر، میدرخشید و میشکافت و میتوفید و بر چهار دست و پا زمانی فرومینشست که صاحبش اراده کرده باشد. با خود گفت:
«از ابتدای حرکت میدانستم که نباید به چنین سفری پای هشت. آن نگرانی نخست و این اضطراب کشندهٔ کشدار، نیز آن گمکردن راه و این بیرغبتی غریبانهٔ شترم به ادامهٔ راه، با هم جور درمیآیند».
تشنگی و گرما سخت آزارش میداد، دستش را برد که مشکش را بیرون بکشد، یادش آمد که آب ندارد. کلافه و ملتهب، از قیس پرسید:
ـ اینجا کجاست؟
ـ مضیق.
با خود گفت: «این نیز دلیل چهارم، اسم منزلی که در آن هستم نیز با احوالم یکی است. همه چیز مرا به تنگ میآورد».
برایش سخت بود کنه قلبش را با سرورش حسین در میان نهد و بخواهد که او را از چنین سفری [سفر؟!... نه]، از چنین مأموریتی برحذر دارد. علت دودلی و پای چسباندنش بر خاک به ستوهآورندهٔ «مضیق» نیز از تحمل این «دشوار» ناشی میشد.
وقتی مرد رازی را بر دل حمل میکند و بر زبان نمیآورد، نگاهش جلا و شفافیت معمول را ندارد. آهنگ صدایش، بم و زنگدار، خپنه و تهچاهی است. بیحوصله است و قفل و تنگخلق آنچنان که تاب تحمل خویش را هم ندارد. آنی را میگوید که نه آن است و آنی را نمیگوید که همان است. مانند برکهیی خزهبسته، آرام است. به تلنگر سنگریزهیی که به سوی او دراندازی، ناگهان برمیآشوبد، حرفهای فرونهفتهٔ تلانبار را آنچنان بر چهرهٔ مخاطب میکوبد که گویی خشمِ دریایی توفانخوار را در خود فشرده بوده است؛ و البته مسلم، چنین نبود. اما آنچه را که باید در آغازنای ابلاغ این مأموریت شگفت، در مکه میگفت و نگفته بود، حال گریبانگیرش شده بود؛ آن هم در میانهٔ سفر و در مضیق! اگر چه گفتن این «دشوار» ممکن بود از منزلت او در «چشمها» بکاهد و بگویند فرزند عقیل از مرگ میهراسد و او نیز چون ما به حیات دنیایی و زیب و تفاخر آن پایبست است...
آه! مسلم میداند، اگر آنچه را که در ضمیرش گذشته، در مقام یگانگی با پیشوایش بر زبان نراند و خود را از آنچه تکاندنی، دورریختنی و پیراستنی است، نتکاند، نپیراید و دورنسازد، هرگز شایستهٔ پیشگامی جنبشی نوین نخواهد بود؛ و نخواهد توانست قاصد حسین در آن دیار باشد؛ قاصد حسین، نه، نمایندهٔ او یعنی نمایانندهٔ او.
میتواند این اسرار را حتی با خود به گور برد و کس نخواهد دانست ولی او میخواهد تمامت خود را وقف رسالتش نماید و هیچ چیز در لحظهٔ ضرور، او را از بذل همه چیز باز ندارد. از این رو توقف او، برای وقوف در خویشتن بایسته است؛ بازبینی راه آمده و نگاهافکندنی دوباره بر سراپای همه چیز. بنابراین دستش به قلم رفت و راز را باز کرد:
«پدر و مادرم به فدایت باد، سرور من!
برای این سفر فال زدم، بد آمد. اگر ممکن است مرا از رفتن به کوفه معذور دار و دیگری را به جای من فرست».
آوخ!... نبشتن این سطور برای مردی [مرد، نه، سپهسالاری] که کارش جنگیدن است و آسانترین تصمیم برایش هماره ستاندن جان است و سپاردن آن، چه اندازه مشکل است.
پیام به سرعت نور به امالقرا رسید.
حسینبن علی با خواندن آن، اندیشناک، قلم بر کاغذ نهاد. تصمیمش را، مدتها پیش با انتخاب مسلم گرفته بود. اگر میشد دیگری را به جای او به کوفه فرستاد، درنگ نمیکرد. بنابراین نامهٔ او ـدر جواب به مسلمـ عاری از هر تعارف، مجامله و کلیگویی بود.
«به نام خداوند مهربخشای مهرورز
این نامهیی است از حسینبن علی به پسرعمش مسلمبن عقیل.
اما بعد، میترسم هیچ چیز ترا بر آن نداشته باشد که نامهیی به من بنویسی و از این مأموریت استعفا دهی، مگر ترس. ای پسرعمو! فال بد مزن و به سوی مکانی که تو را مأمور کردهام بشتاب! من از نیایم پیامبر شنیدم که فرمود از دودمان ما نیست کسی که فال بد زند. هنگامی که این نامه به دستت رسید به مأموریت خویش همت گمار.
درود و رحمت خدا بر تو باد!».
***
...
مسلم تازه نمازش را تمام کرده بود و داشت در سجدهیی طولانی، از خدا میخواست که راهی بر او بگشاید. آوای ناگهانی عبدالرحمانبن عبدالله ارجبی، چون سروشی رحمانی، او را به خویش آورد:
ـ فرزند عقیل! قاصد مکه رسید.
مسلم نیمخیز شد. دوباره بیاختیار پیشانی تکریم بر شنهای داغ سود و ناگهان بر زانوانش راست شد. پهنای صورتش پنداشتی از هرمِ نفسگیرِ زمین یا شنودن ناگهانهٔ خبر رسیدن قاصد، برافروخته و بیقرار مینمود. نفسش به سختی برمیآمد و قلب در قفسهٔ سینهاش مانند عقابی گرفتار ـنیرومندانه و عاصیـ خود را به اطراف میکوبید و راهی به حنجره میجست تا آزاد شود. وقتی سر چرخاند، پرهیب غولآسای سوار و شترِ تیزگامِ او را ـپایافشرده بر رملـ پیشاروی خود یافت.
ـ حسینبن علی را دیدی؟
نامهرسان که تازه کفیه از رخ برگرفته و چشمان سرخگون و غبارسود خود را با دل انگشت میمالید، نامهیی را به دست مسلم داد. مسلم کاغذ را در هوا قاپید، مهر آن را شکست و با ولع شروع به خواندن کرد.
با خواندن نخستین سطر، ابتدا چشمانش گرد شد، سپس شیارهای عمیقی بر پیشانیاش نشست. برای چند ثانیه احساس گیجی ناگهانی و عمیقی به او دست داد. گویی خرسنگی را بر فرق سرش کوفتهاند. دست به جهاز شتر گرفت و خواست بر زانو نشیند اما نیرویی از درون به او نهیب زد و وی را سراپا نگهداشت.
...
نامه به پایان رسیده بود.. همه چیز در آنی اتفاق افتاد؛ در زمانی به کوتاهی بالزدن پرندهیی یا فرود سریعِ پلکی در هنگامهٔ اضطراب. لحظه انفجار و انقلاب. بیتابی پس از آن، و زاییدن و سبکشدن. تکیه و تأکید حسینبن علی بر «شتافتن» به سوی محل مأموریت، ابهام او را برطرف کرده بود. بهیکباره برخاست، بر واکنشهای غریزی و خودبهخودی شورید. شوقی ناشناخته، خون تازهیی را در رگانش به جریان انداخت. قلبش چون چکاوکی مترنم، آوای شادیانه و رنگین خود از سر گرفت. نسیم حیات بر سلولهایش وزید. صدایش از زنگار آزاد شد و مانند جویباری بلورین در پیچ و خم بستر سنگی کوهستانی رفیع، سرشار طراوت، شادابی و جوانی گشت. از برابر چشمانش پردهیی کنار رفت. انگار باری گران را از دوش فروافکنده یا گوی سنگین بسته به زنجیری گران را از پای برکنده و یا قیدی آهنین را از دست گشاده باشد. حال میدانست چه باید کرد. برخاست، بیگفتگو پای در رکاب کشید.
...
ـ به کجا فرزند عقیل؟!... هنوز تا فرونشستن آفتاب نیمدانگی باقی است. شتران را استراحتی باید. آب و آذوقهیی که از مضیق فراهم آوردهایم، فقط راهپیمایی شبانه را کافی است.
پا سفت نکرده بر رکاب، عنان چرخاند و به پشت چرخید. چنان در اینکار عجله به خرج داد که جماز به سختی توانست تعادل خود را در چرخش ناگهانی بازیابد. ابری از رمل به هوا پاشید.
ـ یارانم! سرور ما حسینبن علی چشمانتظار رسیدن ما به کوفه است. شتاب باید. شتر، کشتی صحراست؛ روزها تواند بیآب و آذوقه زیست. آسایش مرد جنگی نیز بر خانهٔ زین است. اگر آنگونه که «او» میخواهدم، میتوانستم خدنگی باشم در برکشیدهترین زه، آنی در پرتاب خویش تردید نمینمودم.
قیس، نخستین شنوندهیی بود که گرد سفر از جامه نتکانده، جلد و چابک، باربنهٔ خود را، دوباره بر پشت شتر افکند، شمشیرش را آویز سینه ساخت و به یک خیز بر خانهٔ زین جای گرفت. عبدالرحمان به سوی چادر شبی رفت که آن را به چهارتکه چوب خیزران، سایبان اطراق و آسودن خویش کرده بود. عمارهبن عبدالله سلولی در حالی که سر میجنبانید و زیر لب چیزی میگفت، به سوی موزهٔ خود رفت و در آن حال با خود فکر میکرد: «این مسلم، نه آن مسلم دیروز و پریروز و پرندوش؛ و نه حتی مسلم پیش از رسیدن قاصد است، مگر در آن نامه چه نبشته بود که او را اینچنین بیخویشتن کرد. ای کاش میدانستم که در آن چه نبشته است».
...
صدای غرای مسلم او را از جا پراند:
ـ عماره! در کار خویش شتاب ورز! اگر خدا بخواهد به تاختی جانانه در مقصد خواهیم بود.
عماره، پای در موزه نکرده، بر کوهان شتر پرید و حیوان را هی کرد تا به جماز مسلم برسد؛ در آن حال باز آن اندیشهٔ پیشین به سراغش آمد... «شترش نیز، آن شتر دی و دوشینه نیست. نبض حیوان با صاحبش میتپد...» و بیاختیار ـبا شیطنتی کودکانه و آمیخته با صمیمیتـ خندید.
***
روز پنجم شوال، در حاشیهٔ کویر، سواد شهر کوفه از دور نمایان شد. مسلم ایستاد و دستها را سایبان چشم کرد. شهر، در متن بخارفام سراب، نیمی افراشته و نیمی باژگونه بود. هر دو نیم، در سراب میلرزیدند. قیس، عبدالرحمان و عماره نیز سوار بر شتر، در طرفین او ایستادند. خستگی و طول راه، جان هر چهار مرد را تراشیده و جویده، و غبار ستبر، سر و صورت و جامههایشان را پوشانده بود. با ناباوری نگاهی به هم انداخته و با لبان داغمهبسته لبخند زدند. آنها به صعوبت و حساسیت مأموریتی که در پیش داشتند، نیک واقف بودند. ای کاش شهر در کوهپایه کوهی مرتفع، با قلهیی آسمانسا بود تا آنان، بر بلندای آن ـعقابوارـ همه چیز را زیر نظر میداشتند و به یکایک میدانچهها، کاروانسراها، کویها، سراها، هشتیها، پستوها، زاویهها، سردابها و هر تاریکجا و نهانخانهیی که تصور میرفت، مینگریستند و میتوانستند بدانند دشمنشان اینک در پشت دیوارهای عبوس کاخ، به چه میاندیشد و ورود آنان را چه تدبیری به کار میبندد. کاش ای کاش! میتوانستند سیر حوادث را پیشبینی کنند و زمان را به عقب برگردانند.
تا شهر، یکساعت بیشتر راه نبود. آن را با تأنی پیمودند. کشتزارها، صیفیجات و درختان تکیده و تنک حومهٔ کوفه اینک در چشماندازشان بود. مردد بودند که فرود آیند یا نه، ناگهان طنینِ پارسِ برانگیخته، یکریز و خشمناک سگی تردیدشان را به یقینی ناخواسته تبدیل کرد. سرچرخاندند. در چند قدمی آنان، گرگ کوپالْ سگی گلهبان، با کرکهای بور و سیخشدهٔ گردن، کلف جلوداده و چهاردست و پا فشرده به خاک، پیشارویشان سبز شد. سگ، در فواصل پارس، خورنه میکشید و دندان نشان میداد. زبان سرخ و آویزانش از لای دندانهای نیش، با ولع میجنبید و کفآبهٔ چسبناک و دم موش مانندی از انتهای آن سرازیر بود. چشمانش برقی تاریک و هراسناک را بازمیتاباند.
پشت سر سگ گله، نوجوانی سیهچرده و دیلاق، سوار بر حماری بیپالان، نیشخند به لب، غریبگان را میپایید. چند بزِ خاکآلود و پستان به شکم چسبیده، این منظره را تکمیل میکردند. سگ همچنان دم، قنهکرده و خورخورکنان، طعمههای خود را زیرنظر داشت. جوانک چوپان، آوای آشنایی ـبیشباهت به هجاهای معمول انسانـ از گلو بیرون داد. سگ ناگهان دم فرو هشت. تغییر حالت داد، آرام و رام، خرامان و از خود راضی، دور شد.
ـ خدای تو را عمر دهاد! جوان! آیا در مشکت آب هست؟
نوجوان ابتدا مکث کرد، آنگاه با تأنی سرش را به علامت جواب مثبت پایین آورد و بعد با چالاکی از پشت چارپا به زیر پرید، مشکی مشکیرنگ را از خورجین بیرون کشید و به مسلم داد. مسلم با نگاهی حقشناسانه، مشک را از او گرفت و به یارانش داد تا به لب برند.
ـ چنین مینماید که از اهل کوفهیی، فرزند؟
نوجوان شرمگنانه سر به زیر افکند و آهسته پاسخ داد:
ـ بلی.
ـ آیا مرا میشناسی؟
ـ نه... از کجا بشناسم، آقا!
ـ پس چرا به ما آب دادی؟
نوجوان پس از مکثی، نگاهش را به نخلهای غبارگرفته دوخت و گفت:
ـ راستش نمیدانم... به دلم برات شد که...
ـ از کوفه چه خبر؟... مردم این روزها با هم چه میگویند؟
نوجوان که برق عجیبی از نجابت و مهربانی را توأمان در نینی احترام برانگیز مسلم میدید؛ و لحن حرمتبار او، اعتمادش را جلب کرده بود، جواب داد:
ـ صبح که از کوفه بیرون میزدم شنیدم عمویم به همسایه میگفت: «این روزهاست که حسینبن علی یا قاصدان او به کوفه رسند. آماده باید میبود». وقتی من نزدیکتر شدم، صحبتشان، ناشیانه به وضعیت آب و هوا و محصولات صیفی امسال کشید و...
ـ مگر تو حسینبن علی را میشناسی؟!
ـ او را ندیدهام اما پدرم در خفا، از او بسیار میگوید.
مسلم که از شجاعت او برانگیخته شده بود، دستی به پشتش زد و مشک آب را به لب برد و اندکی نوشید و دوباره متوجه همصحبت خود شد.
ـ آیا نمیترسی که در حضور ما این سخنان را بر زبان میرانی؟
ـ برای چه بترسم؟!... از چهره، کلام و حرکات شما پیداست که از مأموران حکومتی و کارگزاران خلیفه نیستید. آنان بددهناند و زورگو، شما...
مسلم او را در آغوش کشید، پیشانیاش را بوسید و بیمقدمه هدف خود را از این گفتگو به زبان آورد:
ـ خدا تو را جزای خیر دهاد! اگر به سوی شهر روانهیی، پدر خویش را از جانب ما سلام بسیار رسان و به او بگوی به سلیمانبن صرد خزاعی خبر دهد که او را چهار مهمان از مکه رسیدهاند. ما همین جا، در حومهٔ شهر، تا پیش از غروب آفتاب منتظر خواهیم بود.
نوجوان، ذوقزده، کلام مسلم را قطع کرد و پرسید:
ـ سلیمان؟!
ـ مگر او را میشناسی؟
ـ منتظر آمدن پدرم از صحرا نخواهم ماند، خودم همین الآن به او خبر خواهم داد [... با گفتن این جمله، بر چهارپا پرید و به سرعت به سمت کوفه راهافتاد].
مسلم در غبارِ ناشی از حرکت شتابناک چارپا، داد زد:
ـ گلهات چه میشود؟!
چوپان کمسال هیکنان جواب داد.
ـ پیش شما میماند. سگ گله به کار خود آشناست.
***
...
غروب، کرباسِ تاریکـمات خود را از حاشیهٔ آسمان حومهٔ کوفه، روی سر نخلها میافکند. شیون آوارهٔ نیلبک شبانان و هیهی دور و نزدیک شوندهٔ آنان ـدر متنی از بعبع گوسفندان، معمع بزها و عوعو سگهای گلهـ از خارج شهر به داخل کشیده میشد. کوکشدن ساز جیرجیرکها و جرقیدن چند ستاره بر بالابلندترین شاخهٔ فوارهیی نخلها، از سکوت سنگینپای شب خبر میداد. نزدیک به ده گوسفند و یک دوجین بز اینک در اطراف مسافران خستهپا گردآمده و خستگی و دوندگی روز را، با نشخوار به در میکردند. سگ کارآزمودهٔ گله، خرسند از به جا آوردن پیروزمندانهٔ وظیفهٔ خطیر خویش ـدو پا نهاده در جلو، سر فرا کرده بر فراز و گوش تیز کرده به راه کوفهـ میهمانان را میپایید. در این هنگام ناگهان از جا جهید و خورنهکشان هوا را بویید.
قیس با نگرانی نجوا کرد:
ـ خبری از چوپان نشد... نکند...
مسلم که باقی افکار او را خوانده بود، با آرامش، نیملبخندی به لب آورد.
ـ دل آشفته مدار، برادرم! خواهد آمد. [ناگهان مانند اینکه چیزی را بهخاطر آورده باشد، از جا بلند شد و گفت]:
ـ برادران برخیزید! وقت نماز است.
عبدالرحمان در حال برخاستن کلام او را قطع کرد و ذوقزده پرسید:
ـ میشنوی؟ برادرم مسلم، میشنوی؟ صدای گامها را میشنوی؟
در این هنگام سگ گله نیز با هیجان شروع به پارس کرد.
ـ آری، چنین مینماید که نزدیکاند. شمشیر از نیام برکشید و مهیا باشید!
صدایی جوان، شفاف و ذوقزده، از دل تاریکی بلند شد:
- نگفتم اینجایند. من این راه را وجب به وجب میشناسم و صدایی لرزان و پیر او را دعا کرد.
قیس با اشارهٔ مسلم داد زد:
- سیاهی کیستی؟
نوجوان دیلاق، غرا و امیدوار پاسخ داد:
- منم! هاشم؛ چوپان گلهیی که نزد شماست. سلیمان را به همراه آوردهام.
***
در یک آن، شش شبح در تاریکی به سوی هم خزیدند. صدای توأمان شکرگذاری، گریهـخندههای شوق و شکواییههای صمیمی از هم شناختنی نبود. سلیمان، بازوان مسلم را از دو سو به گرمی فشرد و به سیمای او ـکه در پردهٔ شب، تنها طرحی کلی از آن نمایان بودـ آزمندانه، نگریست و پس از مکثی، دوباره وی را به سوی خود کشید و جامه و دستارش را بوییدن گرفت.
- عطر جامهٔ او را با خود داری. آه! که چقدر مشتاق دیدارتان بودم. فرزندم! تو را که دیدم، انگار او را دیدهام... برویم برویم و چشمان مردم کوفه را با این مژدگانی میمون روشن سازیم.
مسلم تا این موقع در سکوتی گوارا ـچون پسری تسلیم در برابر نوازشهای پدری بازیافتهـ این همه محبت را پاسخی بسزا میجست، سلیمان را بوسید و گفت:
- تا اینجا پیادهپای آمدهیی؟!
- اگر میتوانستم، پلکروب و با پای چشم میآمدم. میخواستم کسی از آمدنم باخبر نشود. حال برویم، شما خسته، گرسنه و تشنهاید.
مسلم به پهلو چرخید و پس از نگاهی به قیس، دست روی شانهٔ هاشم نهاد و گفت:
- قیس، برادرم! تو با گلهٔ هاشم از پس بیا، او تو را به اطراقگاه ما خواهد آورد، ما پیشتر میرویم.
هاشم را در آغوش کشید و گفت:
- پدرت را از جانب من سلام رسان و بگو پسر شجاعی داری، خود را در او ببین.
دوباره و این بار با شدت بیشتر، شانهٔ هاشم را تکان داد و افزود:
- تا دیدار نزدیک، خداحافظ!
عماره و عبدالرحمان به سوی شتران خود رفتند، مسلم نیز زانوی شترش را گشود و یارانش را فرمان حرکت داد. شب با چشمان بدرقهگرِ ستارگانش، آنان را در خود گرفت و صدای گامهایشان را در سکوت ژرف و دریایی خویش فروخورد.
ع. طارق