728 x 90

داستان‌هایی از عاشورا

آنان که با منند، بیایند (۸)

داستان‌هایی از عاشورا
داستان‌هایی از عاشورا

ـ سلام بر تو ابا‌عبدالله!

صدا‌، از پشت خیمه به گوش رسید. لحظه‌ای بعد کسی ـسایه‌وارـ در آستانه ایستاد.

حسین‌بن‌ علی روی قرآن خم شده و شاهپرِ اوج‌نوشِ سبک‌پروازِ اندیشه را به ژرفنای آیه‌ٔ زیر سپرده بود و با درنگ بر آن سخت در خویش بود و بی‌خویش:

«و شما را چه می‌شود؟ چرا پیکار نمی‌کنید در راه خدا و زحمتکشان؛ مردان، زنان و کودکانی که می‌گویند پروردگارا ما را خارج ساز از شهری که زورگویان در آن حاکمند و قرار ده از جانب خود پیشوا و یاوری برای ما». (۱)

با شنیدن صدای پا‌، سر برداشت و پرسش‌وار دیده بر سیمای تازه‌وارد افکند.

- عبدالله‌بن مسمع همدانی و عبدالله‌بن وال از کوفه آمده‌اند و می‌گویند حامل نامه‌های مردم آن سامان‌اند و حضور می‌طلبند.

حضرت بار دیگر نگاهی به آیه انداخت. چشمش لحظاتی؛ برای چندمین بار‌، روی «و چرا پیکار نمی‌کنید؟» مکث کرد. با احترام قرآن را بست و روی سجاده نهاد‌، سپس با خوشرویی گفت:

- میهمان حبیب خداست. سخت به دیدارشان مشتاقم. بگو قدم‌رنجه کنند.

برخاست و استقبال میهمانان را از خیمه خارج شد. از یک سو او بود‌، از سوی دیگر دو مرد‌، غرقه در فوران شوق؛ میان‌شان‌، فاصله‌یی به اندازه‌ٔ هیچ. برای کسری از ثانیه به هم نگریستند؛ آنگاه چون عزیزانی سالیان دراز‌، دور‌مانده از هم و سرکرده با هوای ملال‌آورِ غربت ـنیاز‌وارـ در آغوش یکدیگر فرو‌رفته و ناگهان هر سه گریستند.

هنگام عبور از آستانه‌ٔ خیمه‌، حضرت در میانه‌ٔ میهمانان ایستاد و در حالی که دستانش را به گرمی روی شانه‌هایشان نهاده بود‌، گویه‌کنان وارد شد و پس از نشاندن آنها بر حصیر‌، رخصت خواست و به‌سرعت خارج‌ گشت. ۱۰روز از ماه رمضان می‌گذشت‌، امام با این‌که خود روزه بود، اما نیک می‌دانست که مسافران نمی‌توانند ـبه‌دلیل سفرِ مشقت‌بارـ در صوم باشند‌، از این رو به جستجوی غذا برای آنان برآمده‌ بود. لمحه‌یی بعد بازگشت. مجمعه‌ٔ کوچکی حاوی کاسه‌یی خرما‌، دو گرده نان جو و بادیه‌یی شیر تازه دوشیده در دست داشت؛ با ابریقی آب. آنان را پیش میهمانان نهاد و به رویشان لبخند زد.

نخست‌، صحبتشان از آب و هوای کوفه بود و کیفیت محصول و معیشت کشاورزان؛ آنگاه درازای راه و رنج سفر و نیز آمد و شد مأموران خلیفه و چند و چون تفتیش آنان. میهمانان به سؤال‌های حسین با دقتی شگرف پاسخ دادند. در مجال کوتاه بین گفتگو‌، رخصت خواستند تا دلیل آمدن خویش را بازگویند.

ـ ای پسر پیامبر! پیروان تو در کوفه‌، انتظارِ دیدار را سخت بی‌تابند. همه‌جا سخن از آمدن توست. به کوفه‌ آی و بر دلهای مجروح مرهمی بنشان. اهل کوفه دوستداران تو‌، برادرت حسن و پدرت علی‌بن‌ ابیطالب‌اند. از یزید‌بن‌ معاویه و آل‌مروان سخت بیزارند. خون عمرو‌بن‌ الحمق خزاعی و حجر‌بن‌ عدی‌ کندی نخفته است. مردان کوفی در اجتماعشان به سرای سلیمان‌بن‌ صرد خزاعی رقعه‌هایی نبشته‌اند که ما به وکالت از ایشان به همراه آورده‌ایم...

 

حسین‌بن‌ علی در سکوت‌، سخنان آنها را می‌نیوشید و پیاپی تبسم می‌کرد. سیمایش در هاله‌ٔ شوقی دوست‌داشتنی می‌سوخت. تل‌واره‌یی از نامه‌های اهل کوفه‌، اینک پیشاروی او بود؛ نامه‌هایی که قاصدان ـ‌برای نیفتادنشان به چنگ مفتشان خلیفه‌ـ هر کدامشان را در جاساخت‌های گوناگون تعبیه کرده بودند؛ از درز قبا گرفته تا تخت نعلین‌، زیر دستار و پیچیده در سفره‌ٔ نان تا جهاز شتر و... امام آغاز به خواندن کرد:

«فرزند علی! کوفه پیشوایی ندارد که او را در فتنه‌ها و لغزشگاه‌ها راهنمون باشد. به کوفه بیا و پیشوای ما باش»!

و دیگری:

«ظلم و تعدی معاویه‌بن‌ ابوسفیان جانمان را فرسود و پشتمان را خم‌ کرد. اکنون که او هلاک شده‌، ما را هوای سرسودن به جانشینش نیست. تا حکومت یزید قوام نگرفته به سوی ما شتاب...».

و باز:

«ما امضا‌کنندگان‌، گواهانیم که پیشوای بر حق تویی؛ و نیز تویی سزاوار خلافت بر جان و مال مسلمانان. غاصب حق تو و برادرت حسن‌، مرد. جای آن است که به مطالبه‌ٔ این حق برخیزی. از سر و جان‌افشانی راهروانت نیک مطمئن باش...».

و ترجیع نامه‌های دیگر این سخنان:

«به سوی کوفه بیا»... «بشتاب!»... «کوفه همصدا چشم انتظار توست»... « با آمدنت مسرورمان کن!»... « ما به یزید تن نمی‌دهیم»...

چشمان امام از این نامه‌ها‌، به نامه‌یی برجسته‌تر لغزید:

«ای فرزند رسول خدا! ما در این وقت پیشوایی نداریم. به سوی ما توجه‌ کن و به شهر ما قدم رنجه دار‌، شاید پروردگار به برکت وجودت‌، به سوی حق رهنمونمان سازد. نعمان‌بن بشیر‌، حاکم کوفه‌، در دارالاماره ذلیلانه نشسته و خود را امیر می‌خواند. ما او را امیر نمی‌دانیم و پشت سر او به نماز نمی‌ایستیم. اگر به ما خبر رسد که به کوفه خواهی آمد‌، عنقریب او را از کوفه برانیم و به اهل شام ملحق سازیم».

امضا کنندگان: سلیمان‌بن صرد خزاعی ـ مسیب‌بن نجبه ـ رفاعه‌بن شداد بجلی ـ حبیب‌بن مظاهر.

***

قاصدان چون مأموریت خویش را انجام یافته دیدند‌، برای پنهان‌داشت سفر خود از چشم جاسوسان خرد و ریز یزید‌، اجازه‌ٔ خواستند که بازگردند. حسین به مشایعت‌شان از خیمه بیرون شد و به گاه وداع‌، در گوش آنان ـبا پچ‌پچه‌یی کوتاهـ نوید داد که به‌زودی به نامه‌ها و تقاضاهایشان پاسخ خواهد داد.

 

روزهای دیگر ماه روزه‌، نامه‌رسانان دیگری از کوفه آمدند؛ با نامه‌هایی دیگر؛ از جمله قیس‌بن مسهر صیداوی‌، عبدالله‌بن شداد و عماره‌بن عبدالله سلولی با ۱۵۰نامه از مردم؛ و نامه‌یی چشمگیر از نامداران کوفه‌، شبث‌بن ربعی، حجاربن ابجر، یزید‌بن حارث‌بن رویم، عروه‌بن قیس، عمروبن حجاج زبیدی و محمد‌بن عمر تیمی:

«اما بعد‌، صحراها سبز شده و میوه‌ها رسیده است. به سوی ما بیا که لشگرهای بسیاری برای یاری‌ات حاضرند و شب و روز به انتظار طلوع مقدمت بی‌تابند».

برخی درخواستها و طومارها با خون نویسندگانشان امضا شده بود.

***

...

ابن‌عباس‌، سرِ سنگینش را از نامه‌ٔ یزید برداشت. مدتی دراز زانوی ماتم بغل‌ کرد و چشم به نقطه‌یی نامعلوم دوخت. آسمان پاییزی خاطرِ او را ابرهای راکد‌، عبوس و تیره‌فامی از اندیشه‌های نگران‌زا محاصره کرده بود.

یزید‌، چرا به او نامه نوشته و پادرمیانی او را در چنین مهمی خواستار است؛ آن هم با واژه‌هایی چربمال و نان قرض‌دادنهای تعارف‌آمیز؟؟!... لختی ترکیب وسوسه‌آور «پیشوای اهل‌ بیت» و «مهترِ مردان دیار» را ـکه یزید برای باد کردن و از راه به درکردن او مصرف کرده بودـ در ذهن چرخاند. آیا خوشش آمده بود یا بد؟... «خویشاوندی با یزید و حرمت عظیم آن!»... چه استفاده‌ٔ استادانه و فریفتاری از کلمات!... از یزید نمی‌شایست که چنین کیاستی به‌خرج دهد.

می‌اندیشید‌، اگر به یزید جواب رد دهد چه خواهد شد و اگر اجابت کند‌، چه؟ مدتی میانه‌ٔ این دو را در ذهن خوب به هم زد‌، ورز داد‌، پهن کرد و دوباره به جای خود نهاد. تمایل به حل مسالمت‌آمیز غائله و پرهیختن از خون‌ریزی‌، او را بر آن داشت تا در میانه‌ٔ یزید و حسین‌، راهی ریش‌سفیدانه بجوید و نصیحت‌گری پدربزرگ‌وارانه پیشه کند. از این رو قلمش بی‌اختیار بر کاغذ دوید و آن نگاشت که نمایانگر تمایل او بود:

«...حسین را دیدم و دلیل این کارش را جویا‌ شدم. در خلوت به من گفت که کارگزاران و جاسوسان تو‌، در مدینه‌، حرمتش را پاس‌نمی‌دارند و با لیچارگویی‌، می‌آزارندش. ناگزیر به حرم‌ خدا پناه برده. همان‌گونه که خواسته‌یی‌، من دوباره به ملاقات او خواهم‌ رفت و از صلاح‌اندیشی کوتاهی نخوا‌هم‌ کرد؛ تا آنگاه که این تفرقه از میان برود و آتش آشوب خاموشی گیرد. باشد که در این بین خون خلق ریخته نگردد...».

...

نه‌، نه... زیاده از حد به راست کشیده‌ بود. تا اینجا نبشته‌ٔ او کلاله‌ٔ کلاه یزید را نمی‌شکست و پیزوری نیز در پالان خلیفه‌ٔ فاجر به‌شمار نمی‌آمد... قلم از رقعه فرو‌هشت و سخت در خویش فرو شد. آوایی از درون به او تشر‌ می‌زد:

«خدای را‌، ابن‌عباس! خدای را‌، در کار حسین‌، خدای را پیش چشم داشته‌باش؛ و روز داوری...».

قلم را دوباره در مشت فشرد و کلماتی را شکسته‌بسته‌، بر کاغذ حکاکی‌کرد. در برانگیخته‌ترین حال نیز‌، واژه‌های او از نصیحت‌گری مشفقانه بری نبود:

«ای یزید! در آشکار و نهان‌، از خدای بترس و در اندیشه‌ٔ ستم به مسلمانی‌، شب را به روز میاور. بدان‌، آن که چاه می‌کند‌، خود‌، عاقبت‌، در آن می‌افتد».

***

 

صدای زنگوله‌های گوسفندان و دلنگادلنگ جرسِ شتران‌، غروبِ درنگنده بر شانه‌های گلرنگ افق را به آشوب کشانده‌ بود. ابری از غبار بر سر خیمه‌ها ـبا بالهای کاهلـ عبور‌ می‌کرد. بوی پشم و کرک‌، هوا را آغشته‌ بود. جست‌وخیز شادمانه‌ٔ کودکان‌، کم‌کمک فرو‌می‌نشست. گله‌های پیش‌رسیده آرام می‌گرفتند و زنان مشک به دوش‌، به سوی سیاه‌چادرها روان بودند. بوی غروب به همه‌جا سرک می‌کشید. پشت به خط شنگرف شفق‌، دو مرد‌، با چهره‌هایی مستور‌، از دو سوی به هم نزدیک‌ شدند. وقتی به هم رسیدند دستهایشان در هم حلقه‌ شد و بی‌گفتگو‌، شانه‌به‌شانه‌ٔ یکدیگر به جانب یکی از خیمه‌ها به راه افتادند. عبای بلندشان در حرکت چین‌ بر‌می‌داشت و می‌شد در حرکت سختینه‌ٔ برکشیده و آویزان از حمایلِ شمشیرهایشان را دید؛ که خطی باریک و تیز بر گوشه‌ٔ عبا افکنده و آن را اندکی برجسته‌تر نموده بود. لختی بعد‌، بر درگاه خیمه ایستادند و یکی از آنها‌، با تواضع دست بر پشت دیگری نهاد و او را در رفتن بر خود مقدم داشت. آن‌چنان سبک‌وار به درون خزیدند که حتی پیرزالان خوش‌نشینِ دوک به دست کنجکاو‌، آمد و شدشان را به چشم ندیدند و سخنی از حضور آنان بر لب نرفت.

...

ـ پسرعم عزیزم! گاه برچیدن خوشه‌های رسیده است. تازه‌ترین نامه‌های مردم کوفه اکنون در نزد من است. ساعتی پیش‌، «هانی‌بن‌ هانی سبیعی» و «سعید‌بن‌ عبدالله حنفی»‌، پیام‌رسانان آن سامان اینجا بودند؛ و سخنشان همه این‌که به سوی شیعیان خود بشتاب. در انتظار ورود تو زمان‌شماری می‌کنیم. ما جز تو پیشوایی نمی‌خواهیم. خلق‌، به ستوه آمده‌ است و نجات خود را یاری می‌طلبد. تعداد نامه‌ها از حد گذشته است.

مسلم‌بن‌ عقیل‌، چشمان میشی خود را ـدر سایه‌سارِ ابروان پرپشتـ به پسرعمش دوخته‌ بود و با دقت روی واژه‌‌های او مکث می‌کرد. هاله‌یی از ناگفته‌یی پنهان‌، چهره‌ٔ سبز و مردانه‌اش را نگران نشان می‌داد. خطی از تشویش‌، آشکارا در وجنات او نمایان بود.

ـ پسرعمو! تو را نگران می‌یابم.

مسلم‌، خواب پاهایش را دیگر کرد و رخصت گفتگو خواست.

ـ پدر و مادرم فدای تو باد‌، ابا عبدالله! آیا با خواندن این نامه‌ها‌، شما را مقصدی در سر است؟

امام‌، بسته‌ٔ نامه‌ها را زمین گذاشت؛ دوزانو جلو آمد، در چشمان مسلم نگریست و با صدای آرام گفت:

ـ غرض از فراخواندن تو پسرعمو این است. می‌خواهم که خواسته‌ٔ مرا اجابت کنی و قاصد ما در آن دیار باشی. آن که با تو بیعت کند‌، با من کرده‌ است. تو پیام‌رسان پیشقراول و راهگشای ورود مایی. من تا لحظهٔ حرکت‌، چشم به راه پیام تو خواهم‌ ماند. پس به سوی مأموریت خویش رو و راه را هموار‌ کن. [در همان‌حال‌، دست در مجری کوچکی برد و رقعه‌ٔ لول‌شده‌یی را از آن بیرون کشید و به سمت مسلم دراز‌ کرد] این پیام ماست به مردم کوفه؛ آن را به ایشان بنمای و از یکایکشان بیعت‌خواه تا خدای چه اراده‌ کند و چه خواهد.

صدای خزیدن گامهایی چند‌، بر شن‌ریزه‌های اطراف خیمه‌، مسلم را نگران ساخت. رقعه را در جیب قبا پنهان کرد‌، از جا برخاست و دست به شمشیر‌ برد.

ـ سلام بر پسر پیامبر.

مردی که این را گفته‌ بود‌، با چهره‌یی پوشیده در عقال‌، طاقه‌ٔ خیمه را به کناری زد‌، پوزار از پا کند و رخصت ورود خواست.

حسین‌بن‌ علی‌، با سیمایی مطمئن رو به مسلم لبخند زد. با این حرکت او‌، مسلم آسوده‌خاطر شد. متعاقب آن امام با صدای بلند گفت:

- سلام بر تو ای قیس‌بن‌ مسهر صیداوی! اندکی دیر آمدی...

- پوزش می‌طلبم اباعبدالله! در تاریک روشن غروب‌، صلاح ندیدم پای به خیمه‌ کشانم. مفتشان یزید سایه به سایه‌ٔ من بودند.

- چرا نمی‌نشینی قیس!

- دوستانم‌، بیرون سرداق منتظر منند.

- کیانند؟

- عماره‌بن‌ عبدالله سلولی و عبدالرحمان‌بن‌ عبدالله ارجبی.

- بگو داخل‌ شوند.

حسین‌بن‌ علی این جمله را گفت و بر پا ایستاد و به پیشباز میهمانان رفت.

مردها به آهستگی وارد‌ شدند‌، با احترام سلام کردند و در آغوش باز حضرت فرو‌رفتند. سکوتی حرمت‌بار برای لحظاتی‌، بر همگی سایه‌ افکند. حال تعداد حاضران؛ همراه با مسلم ـکه اینک اندیشمندانه در سیمای تازه‌واردان درنگ کرده بودـ به ۵تن می‌رسید.

فرزند علی نگاه درخشان و قلب‌نواز خود را با مکثی دلنشین بر یکایک چهره‌ها تاباند‌، آنگاه در حالی که به نقطه‌یی دور در کنجای اتاق چشم خیره‌ کرده بود‌، به گفت درآمد:

ـ یارانم! آنچه را که به پسرعمم‌، مسلم گفتم‌، شما نیز بارها از من شنوده‌اید. وقتی خلقی عطشان آزادی‌ است‌، و صلای یاری‌خواهانه‌اش در گوش‌ها می‌پیچد‌، بر بندهاست که بگسلند‌، بر شب دیجور است که تن به سپیده سپارد و بر سرنوشت است که پاسخ گوید... کوفه‌، خواهان تغییر است. اراده‌ٔ خدا‌، اراده‌ٔ مردم است. درنگ نباید کرد... برخیزید! من نیز به‌زودی به شمایان خواهم پیوست.

...

مردها سبک‌بال از جا پریدند و بر پاشنه‌های خود استوار شدند. چهره‌ٔ حسین‌بن‌ علی در واپسین دقیقه‌های وداع‌، در متن نیم‌سرخْ‌رنگ آخرین پرتوهای به‌جا مانده از غروب‌، گُرگرفته می‌نمود. آوای آواره‌ٔ نی‌لبک چوپانی‌، در کوهپایه‌های ام‌القرا‌، این صحنه را تأثیر‌گذارتر می‌کرد. چاووشی از درون‌، به مسلم‌بن‌ عقیل می‌گفت‌، شاید این آخرین مجال دیدار باشد. بنابراین اندکی بیشتر از سایرین امام را در بر نگهداشت و کودک‌وار جامه‌ٔ او را بویید. حسین‌بن‌ علی نیز نگاه از او برنمی‌گرفت؛ می‌دانست که با دست خود سرداری از سردارانش را به کام اژدرهای آتش‌خوار می‌فرستد؛ مأموریتی با هفت‌خوان دشخوار در پیش‌؛ که دو احتمال بیشتر در آن نبود: «یا به دست آوردن همه‌چیز‌، یا از دست دادن همه‌چیز».

 

 

ع. طارق

 

پانویس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) (نساء - ۷۵)

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e2ff4362-5b3e-4b6a-ae39-820fae721021"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات