توی هوای صاف در زیر آفتاب صفا میکردیم. و هر روز بزرگتر و شادابتر میشدیم. در باد سرمان را به هم نزدیک میکردیم و سلام و علیک میکردیم. خوش و خرم بودیم. بیخیال دنیا. گاهی هم سه چهارتایی با هم قایم باشک بازی میکردیم. پشت ساقهها قایم میشدیم و یک دفعه میپریدیم جلوی همدیگر.
تا اینکه یک روز اوضاع چرخید. یک تیغهٔ تیز و سیاه زنگ زده و دو پنجهٔ توی دستکش، ما را کشیدند واز ساقهمان کندند.
من داد کشیدم: اوهوی... . چکار میکنی بیشعور!؟
اما طرف جوابی نداد. لگد گذاشت روی پاها و تنههای دوستان من و پیش رفت ما یک دسته بودیم که دستگیر شدیم. اما توی پیراهنهایمان قایم شده بودیم.
بعد ما را بردند و انداختند عقب یک گاری. آنجا دیدیم بابا ما تنها نیستیم!. خیلیهای دیگر را هم گرفتهاند. داشتیم فکر میکردیم که چکار کنیم و چه نقشهای بکشیم که یکدفعه انداختند مان روی زمین. همینطوری روی هم. زیر آفتاب داغ داغ. چند روز. بدون اینکه آبی به ما بدهند. از تشنگی پوستمان سوخت و لهله میزدیم. من که سرم را از زیر یقه پیراهنم بیرون کردم دیدم همه دهانهایشان را باز کردهاند و از تشنگی لهله میزنند. ولی نه تنها به ما جوابی ندادند بلکه با چوب افتادند به جانمان. با چوبهای گرد کلفت و بلند روی سر و کلهمان میکوبیدند. تمام پیراهنهایمان که پاره پاره شد... . از تنمان ریخت. خوب که کوبیدندمان از سیمهایی رد کردند و هر چه لباس و کفش داشتیم آنطرف سیمها باقی ماند. گفتم حالا دیگر چه کار میخواهند با ما بکنند؟ دوران کورههای آدمسوزی که گذشته!. ولی دیدم نخیر نگذشته!. این بدتر است. میخواهند ما را بسوزانند. هنوز داشتیم با هم در مورد راست و دروغش صحبت میکردیم که همهمان را هل دادند توی دیگهای پر آب. شروع کردیم به خفه شدن. و همه خودمان را بالا کشیدیم که سرمان را بیرون آب بگیریم. که یواش یواش دیدیم آب داغ شد هی داغ و داغتر.
من که خودم را از وسط صحنه کشیدم کنار. چون آن وسط غوغایی بود. همه روی پاهایشان بالا و پایین میپریدند که نسوزند. کم کم غلغلهای بپا شد.
من فکر میکردم کنار گود امنتر است اما کنار که ایستادم تنم خورد به دیوارهٔ دیگ و پوست کمرم سوخت. به تدریج هر چه داغتر میشدیم سرمان بیشتر گیج میرفت و کمتر سوزش آب جوش را حس میکردیم. بعضیها را دیدم که یواشیواش از حال رفتند. دیگر خودشان نبودند. شکافته و آش و لاش میشدند. یکی که کنار من بود سرش را نزدیک کرد و گفت: خودت را ول کن! به خودت فکر نکن! من هم همین کار را کردم. اصلاً گفتم بگذار هر چه میخواهد بشود، اینطوری که هی میترسم بدتر است. یک دفعه پریدم وسط غلغله میانهٔ دیگ. و دیگر به خودم فکر نکردم. بعد کم کم به داغی عادت کردم و یک دفعه دیدم که دارم یک کس دیگری میشوم. اصلاً یک چیز دیگری میشوم. سعی میکردم چشمهایم را باز کنم. در بیرون خودم دیگر از آن جمعیت، جز تودهیی محو شده و در همدیگر نمیدیدم. در این اوضاع بودیم که گرما یک دفعه کم شد. فکر کردیم دیگر آزمایش ما تمام شد. اما دوباره همهمان را ریختند توی یک دیگ دیگر. و با پتکهای بزرگ شروع کردند از بالا توی سرمان کوبیدن.
صدایی به آنکه پتک داشت میگفت: همون تکه تکههاشون رو هم خمیر خمیر کن!.
ضربات مستقیماً توی سرمان میخورد و مغزمان میترکید. کتفهایمان میشکست. و له میشد.
رهنمود همان رفیق را به یاد آوردم و سر و تنم را بیشتر دادم زیر پتکها. گفتم حالا که میزنند بگذار خودم بروم جلو. بعد دیدم قاطی شدم با بغل دستی. یکی شدیم. در هم رفتیم. دیگر هیچکس خودش نبود. چیزهای دیگری هم که مثل ما کوفته شده بودند ریختند توی جمع ما و حالا نکوب کی بکوب.
سر آخر تکه تکههای خمیرشدهٔ ما را که معجونی شده بودیم گذاشتند توی سینیهایی.
کنارمان تکههای نان گذاشتند و گذاشتند جلوی جمع کارگرها.
یکی از آنها با انگشتش زد زیر تنهٔ ما و یک تکه را به دهان گذاشت و گفت. جون میده واسه خوردن. ولی نخودش خیلی نخود بوده ها!.
دیگری گفت نوش جانت!. گوشت بشه بچسبه به جونت!
من با خودم گفتم چی؟ ما میخواهیم جان بشویم؟ کمی که فکر کردم فهمیدم چرا از روز اول مادرم اسم من را نخود گذاشت. اگر هم خودم میخواستم خود باشم ولی روزگار به من گفت: اگر اسمت را نخود گذاشتی باید که دیگر خود نباشی. باید «نه خود» باشی.
از م. شوق