اورسوراواز، مقر شورای ملی مقاومت
پاییز ۱۳۶۸
نور از بیرون چادر بیرون میزد. توی کانکسها و اتاقها جا نبود. ناچار توی حیاط چادر زده بودند.
از یک روز خستهکننده با فریادهایم برگشته بودم. با یک آلبوم امضا و مقداری کمک مالی از مردم پاریس. بهترین جایی که پیدا کردم همان ورودی چادر بود. روی یک صندلی نشستم که ورقهایم در کیفم را مرتب کنم. شعری توی سرم چرخید، از شعارهایی که در طول روز داده بودم:
امضا کنید! علیه خمینی!
علیه کسی که گل را گلوله کرد...
ناگهان صدایش توجهم را جلب کرد: «آقا سلام، چرا نمیآیید اینجا؟ چایی دارم!»
آن گوشه ته سالن نشسته بود پشت میزی پر از کاغذ و پرونده ریخته جلویش...
نخواستم مزاحمش شوم... ولی مرا صدا زده بود و از فلاکسش چایی میریخت.
گفتم: «از صبح تا شب توی خیابانها داد زدم: همبستگی کنین علیه بنیادگرایی. علیه نقض حقوقبشر... علیه خمینی... حالا هم دارم بغضهایم را شعر میکنم».
عینکش را برداشت. نگاهم کرد. کراواتش روی میز بود. یقهاش باز... صمیمانه نگاهم کرد گفت: «از همین کاغذهای من دارید حرف میزنید! بخوانید»!
گفتم: «هنوز تمام نشده»!
گفت: «بخوانید شما را به خدا»!
خواندم: «امضا کنید! علیه خمینی. علیه کسی که گل را گلوله کرد. و اعتماد را خنجر! امضا کنید برای کودکهامان. برای فوارههای میدانهامان...» تا رسیدم به این جمله که امضا کنید:
«امضا کنید
بهخاطر مرزی میانه انسان و گرگ
بهخاطر مرزی میان گرگ و خمینی...»
یکدفعه برافروخته شد. چشمهایش پر اشک. من هم. عینکش را برداشت: «خیلی درست گفتید! والله خمینی از گرگ خیلی پایینتر است».
بعد انگار من کارهیی توی این جهان هستم شروع کرد به شکایت: «می دانی؟ دارم این همه مدرک را کار میکنم برای سازمان ملل.... اینها را بردهام نشانشان دادهام. چندین بار رفتهام سازمان ملل حمایت گرفتهام. عوامل رژیم توی راهروها، اینجا، آنجا... تهدید کردند... ولی... . دنیای بیانصافی است آقا. دنیای ناآگاهی... با رژیم مماشات میکنند... ولی توانستیم بجنگیم... اگر ما نجنگیم حق مردم ایران را کی بگیرد؟»...
خلاصه یکی دوساعتی آنجا بودم. از کتابش که برای خواهر مریم فرستاده گفت. یک نسخهاش را برداشت نشانم داد. انبوه مدرک. انبوه سند...
گفتم میروم سالن برایتان چایی بیاورم. چایی فلاکستان سرد شده.
کتم را گرفت: «بنشینید گوش کنید». دویدم و با چایی برگشتم. نشست و گفت و گفت. تا ساعت چند بود که یادم نمیآید، خاطرهٔ بعد، جنگش برای جلوگیری از حکم اعدام مسعود را گفت.
نیمههای شب بود که با انبوهی سند توی قلبم از چادر بیرون رفتم. آیا از چادر بیرون رفتم؟ نه! هنوز پیشش هستم؟ همیشه...
محمد قرایی