برای بهاران رفتهی سرخ و بهاران آمدنی سبز و سپید
***
حالا
همه سالها رفتهاند
ـ حتی سکوت ـ
تنها تو میآیی
با صدای پایت...
جایی برایت ندارم
مگر میان آلاچیقهای روحی از توفان برگشته و ویران نشده...
تو را چنان در جادهی یادهایم آوردهام
که موسیقی به یاد میآورد
عشقهایی را که باید در خاطر نتهایش بیابد...
همه واژهها را
با صدای پای تو ترجمه میکنم.
من دیدهام
ـ چقدر زیاد ـ
وقتی فصلها به تو پناه میآورند
و در دامنت
چشمانشان را میبندند...
بیهوده در کهولت قداستهای خاکگرفته
پی خدا نگشتهام
عاطفههای جهان را پاره کردهام
تا از اشکهای خدا و انسان
خیس بمانم...
جهان ما جنگ نمیخواهد
جهان ما سیاست نمیخواهد
جهان ما رأی نمیخواهد
جهان ما سربازان دانش مفقود شدهاش را میخواهد
دنیای ما انسان لـهشدهاش را میجوید
تا عاطفهاش را برگرداند
تا «انسان شود و عالمی دیگر بسازد» (1)
من عصمت آرزو و فلسفهی جهان را یافتهام
در بچههای زمین...
در آرزوهای بهدنیا آمده...
در دلتنگیهای به بلوغ رسیده...
در عشقهای ویران نشده...
در امیدهای از آتش گذشته و سیاوشهای از مرگ برگشته...
حالا
همه بهارها آمدهاند
ـ حتی سکوت ـ
تا در صدایشان
جهان جایی برایت داشته باشد
میان عمارتهای روحی از توفان برگشته و ویران نشده...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی ـ حافظ
س.ع.نسیم