بیا که سر به سر آفتاب بگذاریم
سر طلوع کلاهی ز آب بگذاریم
کمین کنیم سر پیچ هر نسیم غریب
به شانهاش طبقی از حباب بگذاریم
سراب را ز کویر فقیر بر چینیم
به جاش آبی دریای آب بگذاریم
برای شادی این شهر روی هر چهره
خطوط خنده پس از اضطراب بگذاریم
ز کارتن که شده رختخواب کودک شهر
بجای وحشت، نرمای خواب بگذاریم
جناب عالیها خیلی عبوس و اخمویند
کلاه بر سر عالیجناب بگذاریم
به جای دیکتهٔ هر دزد و شیخ و دیکتاتور
بیا که زنگ حساب و کتاب بگذاریم
به مشق شب که پر از جوهر سیاه شده
خطوط سرخ مداد شهاب بگذاریم
به ذهن نقشهٔ این شهر، خاطرات خوشی
به جای فاجعههای خراب بگذاریم
#م_شوق
۲ بهمن ۹۹