صدا، از سوی بیسویی
با طعمی از تراوش نعنا،
در مذاق شبگرد نسیم،
پژواکی آبی داشت
در حفرههای ساکت غار
از خلأ میآمد یا حضور؟
نمیدانست
صدا از درون فکر او بود یا بیرون
نمیدانست
...
- بخوان!...
در یکتا پیراهنِ زبربافتاش، مرد
آنچنان گُر گرفته بود که استخوانهاش از هرم ترک برمیداشت
- چه بخوانم؟!
طنینی شفاف بر نتهای موسیقی
دوباره صدا را به تپش درآورد
- بخوان!
...
در تاریکی بیواژه غار
به سرانگشتان بلاتکلیف خود نگریست
فکری پارههای سرگردان ذهنش را خیس کرد
میان بیم و اضطراب،
شاید نیمکلامی بر لبانش پرسایید:
...
- خواندن نمییارم... من
امیمردی چوپانزادم
هرگز ندیده کسی قلم یا دواتی
مرا در پرِ شال
دست من نسوده هرگز واژهیی بر کاغذ...
صدا این بار از جنس سماجت بود و تلاطم داشت
دیده نمیشد اما به چشم میآمد
آنقدر نزدیک بود که میشد حضورش را با انگشتان کاوید
- چه بخوانی؟!
بخوان بهنام آنکه آفرید
...
آنکه آموخت با قلم؛
آموخت انسان را آنچه نمیدانست»
...
صدا با طنینی اثیری همچنان در جان غار در نوسان بود
قلب مرد، آبگیری شفاف
تسلیم نوازش باران
...
از دهان غار آسیمه گریخت
آسمان،
سقفی ژرف از نقره و حرف
بر دیوار افق دیده دواند
بالهایی از جنس خلود
حضور کوچک او را سایبانی میساخت
مکه با کهکشان جرقهها و چراغدانهایش
در زیر پای حرا در خواب
تاریخ با خمیازههای مهآلود
او را انتظار میکشید
سنگین از بار «امانت»
تنها به راه شتافت
صدا، در پی او هنوز طنینی اثیری داشت:
«ای پیچیده در جامه شب!
برخیز و بترسان!»
ع. طارق.