برای خویشتن ام فکر نقشهام این بار
که روز شنبه نباشد تلاش یک تکرار
به روی کاغذ فکرم نوشته ام آیا
چکار کنم که شود شنبه واقعاً فردا
نه از طلوع، و تا آخر غروبش مات
که باز چهرهی پایان و هم شروعش مات
خودم به خویش خودم التماسها کردم
و هی فرار ز لای لباسها کردم
که هی! بهخاطر یکشنبه از خودت گم شو
لباس خویش عوض کن درون مردم شو
دوشنبه از طرف من کمی بخند به زور
به درد کوچه تو نزدیک شو نه که از دور
سهشنبه فکر کن این شهر دوستت دارد
ببین که عشق شرر زیر پوستت دارد
چهارشنبه برو دشت و هی هیاهو کن
نگاه خیس از احساس برف پارو کن
به آسمان بگو از من مرا بشو با ابر
کمی شرف به رگم کن بهجای این همه صبر
نمان که پنجشنبه بیاید و از تو رد بشود
که باز کل وجود تو یک عدد بشود
درون این همه لحظه میان زندگی ات
یکیش هست نجاتت دهد ز بیخودی ات
به جمعه از طرف من بگو: تو را به خدا
مرا که آدمی کندم؟ جز جناب شما!
نخواب جمعه که تعطیل و....بی خیال شدیم
به کل هفته بگو کو دلم؟ چه شد تصمیم؟
تمام هفته تمام است و باز از سر نو
به خویش مینگرم کیستم منم یا تو؟
م. شوق