گنج عمری که خدا داد به من
رفت بر باد زمان... ...
بر سر سفرهٔ آب
زیر خورشید تموز
خرج شد سکهٔ عمر
ای دریغ از ماهی
قطره قطره
می گلرنگ جوانی
ز «سرانگشتانم»
بر تن خاک چکید
ای دریغ از باران
رمق بازویم
در رگ پتک دوید
شیرهٔ جانم را
زالوی دودی کارخانه مکید
ای دریغ از نانی
لیک، من میدانم
آن که میماند و میروید و میپردازد
آن که بر این شب بد
اسب سحر میتازد
آخر القصه
خودم خواهم بود
خودم...
حامد ص - ۱۱دیماه ۱۴۰۲