از گلوبند شرمرنگ شکوفهها،
بر گردن هزارچاک پیردرخت خمیده بر سر راه،
رازی به گوشم خورد:
«بهار باور به ترانهٔ جوانی در کرانهٔ عمر است.
چون نیک بنگری مرگی در کار نیست».
پس، پنجره بگشا!
تا نمور درنگندهٔ کهنگی را بتارانی
و نسیم نویدآموز صبح بهاران را
مهمان گلی کنی که قلب تپندهٔ توست.
پنجره بگشا!
تا نتهای بلورین آوای پرستوها،
بر خطوط حامل نسیم،
تا آخرین گوشههای گوش سکوت را فتح کند.
پنجره بگشا!
بهار میداند
چگونه کوبه بر درهای سنگین دل غمگین فروکوبد.
بهار آمدنیست.
بهار آمدن است.
نه، ببین که میگویم
بهار آوردنیست.
ع. طارق