آن روز برای دومینبار آن گنجشک دم بریده ـ که بر روی بالهایش لکههای جوهر ریخته بودند ـ آمد و، روی ترکههای بالاترین شاخهٴ سیببن همسایه تاب خورد. هردوبار چشمان مرا غافلگیر کرده بود، بار اول میخواستم گوشهیی از پنجره را باز کنم تا نسیم زلال و آبی صبح به داخل بیاید، همین که پرده را کنار زدم، دیدم روی شاخه نشسته و به من زل زده؛ فکر کردم آن چشمان لعنتی است که دایم را میپاید. سریع پرده را انداختم.
این بار داشتم دنبال واژهیی میگشتم که هموزن آواز قناری باشد و به نیلی آسمان نیز بخورد، درست در جایی که فکر کردم یافتهام، نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، دوباره ـ آسیمهسرـ پرده را انداختم.
نمیدانم چندبار گرفته و وِلش کرده بودن. جوهری که روی پرهایش ریخته شده بود، دو رنگ بود، شاید هم چند رنگ. آبی، مشکی، یا ترکیبی از آبی و مشکی. اگر دقت میکردی روی گلویش ـ آنجا که کُرکهای نرم روییده بود ـ اثر انگشتهای مختلفی میدیدی. آن اثر انگشتها چون رد کفشهای کوچک و بزرگ بر سپیدی دوشیزة برف، زیر گلویش را چرکین کرده و از انتظام خوشایند انداخته بود. گو اینکه او را به دست کودک چهار یا پنج سالهیی داده بودند که در دستانش بفشارد و با آن بازی کند یا یکی خواسته بوده او را خفه کند، چه میدانم، سرش را ببرد و بیندازد توی سطل آشغال تا گربهها بخورند.
دیدن این گنجشک و حرکتهای غریبی که از خودش بروز میداد خاطرات آشنایی را برایم تداعی میکرد و هوای تازهیی را در اتاق پر ازکسالت و خمیازه میدمید.
از وقتی ارتباطم با «ح» قطع شده بود، به هر دری میزدم تا بتوانم از مرز خارج شده و ارتباطم را وصل کنم ولی تا به حال موفق نشده بودم.
شبها جایی برای خواب نداشتم. راه رفتن نیز برایم غیرممکن شده بود. باد پاییزی که پشت پنجره مینالید، آرزو میکردم که ایکاش بتوانم روزی ـ بدون خوف از تعقیب و پاسدارـ آزادانه، عرض خیابان را بپیمایم و صدای دوست داشتنی قرچ قروچِ شکستن برگهای خشک پاییزی را در زیر قدمهایم بشنوم. این تنها آرزوی من بود و گمان میکردم ممکن است آن را با خودم به گور ببرم و وقتی به این فکر میکردم که آدمهای دیگر چرا بیتفاوت از کنار برگهای پاییزی رد میشوند و این آروز را ندارند لجم میگرفت و آنها را شماتت میکردم.
چند وقت پیش، با وساطت برادر بزرگم، رضا و دستکاری کارت اشتغال و معافیت او، توانسته بودم مدارکی جور کرده و در یکی از معادن سنگ آهک و سنگ نمک آذربایجان غربی به کار مشغول شوم؛ و در پوش آن به راهحلی برای خروج از ایران بیندیشم. هنوز چند ماه نگذشته این امکان آلوده شد و قصر در رفتم. حال چارهیی نداشتم که بیایم اینجا. در عوض، در این فاصله رضا قول داده بود، هر طور شده اقدامی برایم بکند و نتیجه را اطلاع دهد.
این اتاق کوچک، در واقع زندان من شده بود و تنها کانال ارتباطم با صداهای رنگارنگ کوچه، ابریشمِ خوشبافت و چشم نوازِ آسمان، خوشههای منظم ستارگان و باران که مثل اسبی دمنقرهیی و سبکپا، در پشت پنجره یورتمه میرفت. برای اینکه بهتر ببینم این آیههای خداوندی را تماشا کنم [و کسی مرا نبیند] چپ و راست، با دندان نیش، سوراخهایی روی پردهٴ رنگ و رو رفته اتاق ایجاد کرده بودم.
دمدمههای صبح، نیمههای شب، و گاه صلات ظهر ـ که بیرون خلوتتر بود و همه خواب بودند یا در پشت دیوارهایشان چرت میزدندـ لای پنجره را باز میکردم و با احتیاط به جهان و زیباییهای مسحورکنندهاش خیره میشدم. البته در متن این زیباییها همیشه چکمههای خونی اختناق را هم میدیدم که سنگین و چکهکنان از کوچه رد میشود.
آن روزنهها، تمام دنیای من بودند. آنها ستارگان شبانههای من بودند. هر یک از آنها برای من یک رنگ بود، یک نُت بود یک کلمه بود، دنیای مرا پر از نقاشی، موسیقی و شعر، میکرد. چشمان با دیدن و دیدن آبستن میشد و من کلماتم را در خلوتهای دردناکم به دنیا میآوردم. بدون آن روزنهها، انگار من هیچ بودم، انگار قطعه سنگی آتشفشانی و سرد شده بودم که از گردهٴ کفآلود و خشمناک کهکشانی چرخان، در یک تاریک شبِ توفانی، بر قلبِ منجمد قطبِ شمال فرود آمده و در گوشهیی متبلور شده بود.
بی آن روزنهها، من از خودم بدم میآمد و عْنُق میشدم، اخم میکردم و داد میزدم و به دیوارها مشت میکوبیدم، بعد که خسته میشدم، بغض میکردم و ساکت میشدم و کلهام را به دو دست گرفته و میفشردم؛ اما فقط این حرفها از آن تراوش میکرد: «دی..وار...دار...دیو...».سعی میکردم با خیرهشدن به یک نقطه، ذهنم را متمرکز کنم و حرفها را به هم بچسبانم، هر چه تقلا میکردم، نتیجه یک چیز بیشتر نبود: «دیوار!». انگار جمجمهام را قاچ کرده و در هر قاچ آن یک دیوار قطور کاشته بودند.
شبها، دیوارها نمایانتر میشدند. شهر با تمام سایه ـ روشنهایش، پشت دیوارها قایم میشد. در این هنگام، من پرده را کنار میزدم و پنجره را تا نصفه باز میکردم تا بهتر ببینم و چشمانم را تا دورترین ستاره، [آه! آن ستارهٴ سرخ] پرواز دهم. اگر مییافتمش، تمام شب، بدون پلک زدن به آن خیره میشدم تا یک آن هم که شده، دیوارها را فراموش کنم و در آن ستاره نفسی بکشم.
ستاره گاهی دیر میآمد، گاهی کمی دیرتر، ولی چشمان من همیشه زودتر از او به میعاد میشتافت. چقدر آن ستاره به سوراخهایی که روی پرده ایجاد کرده بودم، شباهت داشت. هر شب کار من این بود. ستاره میگریست و من ارغوان اشکهایش را مینوشیدم بعد همانطور که خیره خیره نگاه میکردم، پلکهایم روی هم میافتاد و خوابی ناخواسته مرا از دیدن ستاره و آسمان میگسست. من میخواستم آنطرف ستاره را ببینم ولی خواب با دیوارهایش میآمد و چشمان مرا به شلاق میبست و میسوزاند بعد در چشمخانه حبس میکرد.
چشمتان روز بد نبیند، اگر خوابم سنگین میشد، آنوقت دیوارها در خوابم به رقص درمیآمدند و زمین ـ دیوار در دیوارـ نعره میکشید و روی قفسه سینهام رژه میرفت. در این مواقع نفس تنگی به من دست میداد، سرسام میگرفتم، کلافه میشدم و دهانم کف میکرد و به پشت میافتادم و با دستهایم مذبوحانه و کورمال کورمال سعی میکردم دیوارها را بتارانم ولی.... کار که به جای باریک میکشید، مادرم متوجه میشد و هراسناک خودش را به اتاق میرساند ـو در حالی که اشک در چشمان فروشکستهاش حلقه زده بودـ با مهربانی مرا نیمخیز میکرد، پشتم را میمالید و برایم دمکردهٴ گل گاوزبان میریخت و پیدرپی میگفت:
- وای خدای من! رحم کن!... بچهام دیوانه شده... یا پنج تن آل عبا!...
من مینالیدم:
- مادر ولم کن، ترا بخدا ساکت باش، چیزی نشده....
ولی او تا من به خواب نمیرفتم، اتاق را ترک نمیکرد، و ساعتها در حالی که بالای سرم چمباتمه زده بود، با دلسوزی به وجنات من زل میزد.
آن «چشمها»، آن یک جفت چشم [آن چشمان لعنتی که چون دو حفرهٴ تاریک با دو گُلِ آتشِ مرموز؛ نه، نه، بهتر بگویم، چون دو تنور سرد و تار عنکبوت بستهٴ مردمکان جغد خرابهنشین، حتی در تاریکی شب هم بیدار بودند]، دلم را از اضطرابی گنگ پر میکردند. آنقدر مرا میپاییدند و همه جا به دنبالم بودند که به خود بباورانم که: «شب، هست و خواهد بود» و من میخواستم بسرایم: «شب نیست و نخواهد ماند».
چند روزی بود که اوضاع فرق کرده بود. به اصرار من مادرم حاضر شده بود، اجازه دهد من روز و شب را در اتاق کوچک بالاخانه بهسر ببرم. تنها به این خاطر که آن اتاق از درز آجرها بالاتر بود و اگر خبرچین معروف محلهمان ـ که در ضمن همسایهٴ دیوار به دیوار ما نیز هست ـ میخواست از دیوار روبهرو پنجرهٴ خانهٴ ما را دید بزند، باید طوری میآمد که من میدیدماش؛ یا حداقل باید یکهو سرش را بالا میآورد وخودش را از نردبانی که همیشه بر لبهٴ بامش، برای اینکار تکیه داده بود، بالا میکشید و مرا ـ که از لای پنجره آسمان را نگاه میکردم ـ غافلگیر میکرد.
یکبار خبرچین، در خیابان، جلوی دامادمان را گرفته و با حالت مخصوصی ـ که انگار از همه چیز و همه کس خبر داردـ گفته بود:
«میدانیم فلانی کجاست ولی بهخاطر پدرش ـ که آدم با معرفت و آبروداری است ـ به سراغش نمیآییم، به او بگویید تا دیر نشده بیاید و خودش را معرفی کند و راحت بشود. مرگ یکبار و شیون یکبار».
دامادمان هم با زیرکی خاص خودش، جواب سربالایی به او داده و توی دلش گفته بود: «... خودتی!».
البته من یاد گرفته بودم برای این شیوه خبرچینی او نیز ترفندی بکار ببندم. به این نحو که دو سوراخ به اندازه دو گردو روی پردهٴ پنجره ایجاد کرده بودم و اکثر اوقات چشمانم را به آنها چسبانده و بیرون را دید میزدم. در اتاق طبقه پایینِ خانه، بیشترین چیزی که میدیدم دندانهای پوسیدهٴ آجرها و پیشانی عبوس و آژنگبستهٴ دیوار همسایه بود؛ و باغچهیی که اجاقِ فراموشِ شعلهٴ خاکستر شده گلها و برگها بود.
تا یادم نرفته بگویم که گاه گربهیی با دم افراشته و نیمهخم و سبیلهای سیخشده، یکبار در طول روز، عرض دیوار را میپیمود و نگاهی هیز و حریصانه به جوجه مرغهای خانهٴ همسایه میکرد.
در اتاق طبقه بالا، چشمانداز، گسترده بود و میشد به ابرها سلام کرد یا ابریشم خنک و آبفام آسمان را دست سایید و چشمها را در آن غوطهور کرد.
بعضی روزها، آنقدر از آن دو سوراخ به آسمان چشم میبستم که رفتهرفته حس میکردم، اندامم ابری شده و در فضا منتشر شدهام. وقتی که ابرمیشدم اولین کارم این بودکه هر چه زودتر از سقف دود زده و کوتاه شهر دور شوم. حین عبورخبرچین را میدیدم که روی زمین چندک زده و در حالی که دستانش را سایبان چشم کرده، دارد از شکاف آجرها، حیاط خانهٴ ما را دید میزند، وحشت برم میداشت و فکر میکردم که همین الآن است که به بالا نگاه کند و مرا ببیند؛ آنهم در چند قدمی خود. بعد از ترسیدن بیجهت و کودکانهٴ خودم شرم میکردم و پردهٴ مچالة شده در پنجههای خیسم را رها کرده و به توهماتم پوزخند میزدم.
روزهای بعد که خبرهتر شدم، فهمیدم، ساختمان اندام او طوری است که نمیتواند به بالا نگاه کند. اگر خیلی همت به خرج دهد و به خودش فشار بیاورد، بیشتر از زاویهٴ ۴۵درجه را نمیتواند ببیند و برای همین از خورشید خیلی بدش میآمد و پشت پنجرهٴ اتاقش را ـ تا سقف ـ بلوک سیمانی چیده بود.
روزها گذشت از رضا خبری نشد. دیگر کمکم داشتم به این وضعیت عادت میکردم و به «تعادل» میرسیدم. »دیوار» داشت، جزیی از زندگیام میشد.
... ولی نه، هنوز میتوانستم بالابلندترین شاخهٴ درخت سیببن همسایهٴ بغلیمان را ـ که پیرمرد و پیرزن مهربانی بودند ـ ببینم. راستی اگر این شاخه نبود، چه پیش میآمد؟!... انگشتان عریان شاخه، چون انگشتان صاحبانش، فرتوت و استخوانی بود، با اینهمه آینهٴ فصلها بود و با نگاه کردن به آن، میشد فهمید، چه فصلی است، یا حتی چه روزی از کدام فصل است. یکدفعه زرد میشد و گُر میگرفت، دفعهٴ بعد سپید و صورتی بود، با لکههای سبز یکبار پر از گنجشکان پرگو و بازیگوش بود، بار بعدی خالی و مدام در باد میرقصید.
دو روزی بود که آن گنجشک دمبریده بر شاخه تاب میخورد و نگاه مرا به خود جلب میکرد. هنوز چند برگ پوسیده، چند شعلهٴ سرد و خاموش، یادگارِ بهار گذشته، خودشان را به شاخه بند کرده و سرافتادن نداشتند؛ آنچنان محکم به گردن شاخه آویخته بودند که من با دیدنشان بیاختیار به یاد مادر بزرگ میافتادم که بعد از هشتاد و اندی عمر، همیشه میگفت:
«مگر من چند سال دارم؟! همسن و سالهای من تازه تازه دارند دندان عقل درمیآورند!».
یکشب توفان شدیدی آمد. من تا صبح نخوابیدم. همه شب نگران و مراقب بودم، ببینم چه پیش خواهد آمد. چه شب طولانی و خفهکنندهیی بود، مگر سپیده میزد. فردای آن روز نیز توفان ادامه یافت. صبح روز بعد که توفان کمی آرام شد، با چشمان ورقلمبیده و قرمز از بیخوابی، بیصبرانه شاخه را نگاه کردم، از هشت برگ، تنها یکی، و سمجترینشان بر شاخه باقی مانده بود؛ چه بافیماندنی! نصفش را باد برده و به جایش توری ظریفی در ارتعاش بود. با این وجود با نصف دیگرِ اندامش، فاتحانه در برابر شلاقکشِ باد، سینهستبر کرده بود، عین خیالش نبود. با خودم گفتم:
«این برگ یک چیزی را میخواهد به تو بگوید».
مهر و بهدنبال آن آبان، یکی پس از دیگری، در هیاهوی تاریک بادها، طبلِ ناآرامِ شیروانی و دندان قروچهٴ پنجرهها و ناودانیها ـ که از سرما میلرزیدندـ گذشتند. با آغاز آذر، نخستین برف زمستانی بر شاخهٴ من نشست، سنگینیاش آن را خم کرد و از لبهٴ دیوار پایینتر برد. دیگر شاخه را نمیدیدم. به جای آن زاغ پیری هر روز میآمد، مدتی بر لبهٴ دیوار مینشست و با منقار استخوانی فرتوتش برف را تفتیش میکرد، بعد روزنهٴ پرده را با بالهایش رنگ سیاه میزد و میرفت.
پنجره از من قهر کرده بود و هیچ چیز تازهیی برایم نداشت، به همین خاطر منهم طاقچه بالا گذاشته و دیگر به سراغش نرفتم. بیپنجره زندگی کردن، بهتر است تا پنجرهیی داشته باشی که هر وقت آن را باز میکنی شب و سرما، همزمان به داخل اتاق یورش ببرد.
در این چند مدت بهوضوح میدیدم که قلبم بیآن شاخه، دارد پیر میشود. حتی گاه حس میکردم که بیقلب دارم نفس میکشم. عجب زندگیام، احمقانه و یکنواخت شده بود. از رضا نیز خبری نبود. میگفتند آن طرف مرز، برف سنگینی روی زمین نشسته و «عبور» از آن مناطق امکانپذیر نیست. چند نفری هم که موفق شده بودند از نگاه تیز پاسداران مرزی فرار کنند، آنطرفتر دچار برف و بوران شده و گرگها اجساد بیرمقشان را دریدهاند.
آذرِ آذرکُش سرانجام سپری شد. فصل ورق خورد و دی ماه آمد؛ دی با نفسهای یخزده و چکمههای یاسآور و سوز استخوانسوزش. عجب فصل سنگینی بود. گاه که دلم بیاندازه یخ میزد و میگرفت، از برادر کوچکم ـ که بعد از بازگشت از مدرسه، برای بازی به حیاط میرفت ـ سراغ باغچه را جویا میشدم. با دقت و حوصله به او توضیح داده بودم که هر روز برف را کنار بزند و خوب خاک باغچه را وارسی کند، مبادا جوانهیی از زیر برف جوشیده باشد و متوجه نشده باشیم.
***
سرانجام، بهمن آمد؛ با نامهیی از رضا. بهمن را خوب میشناختم. وقتی اسمش میآمد تمام بدنم از ابهتش میلرزید. بهمن دریای شعلههای جوان بود و فصل فروریختن بهمنها و لرزش زمین. رضا در نامهاش نوشته بود که یک سرنخ پیدا کرده، اما باید فعلاً منتظر باشم.
در کتابهای دبستانی خوانده بودم که بهار، فصل کوچِ ننه سرما و تنفسِ زمین است. حال که اوایل اسفند بود، خیلی مشتاق بودم این تغییرات را به چشم ببینم. مادرم قول داده بود، هرگاه برای خرید روزانه میرود به جاههای مختلف شهر سرک بکشد تا اگر گل، سبزه، شاخه یا چیزی که حاکی از آمدن بهار باشد، با خود بیاورد.
یک روز اتفاق عجیبی افتاد. من که عادت کرده بودم به خود بقبولانم، شاخه، پشت پنجره نیست، از سر بیمیلی، نمیدانم چه کاری میخواستم بکنم، بلند شده و نیمنگاهی از یکی سوراخهای روی پرده، به بیرون انداختم...
اوه!.... با شگفتی تمام دیدم شاخهٴ من آنجاست و قدری نیز قدکشیده است. شاداب، ترگل ورگل و شق و رق داشت ابرهای پنبهیی و پرباران اسفندی را حلاجی میکرد.
چه میدیدم، خدای من!؟ دوباره نگاه کردم، نه، خواب نبودم. یکمرتبه بغض شادیم ترکید و هایهای گریه کردم. هول شده بودم. نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری باید بکنم. از پلهها پایین دویدم تا مادرم را از این حادثهٴ شگفت باخبر کنم. افسوس، در خانه نبود. عطش عجیبی گلویم را میسوزاند باید به او میگفتم که چه دیدهام. دوان دوان دوباره از پلهها بالا رفتم. نه، اشتباه نمیکردم. چند نگین قهوهیی بر انگشت شاخهٴ من میدرخشید. شاخهٴ سیب جوانه زده بود. «بهار آمده بود»، بهار....
با اینکه باد میآمد و سوزی را از روی برف ـ آبهای هنوز باقیمانده روی دیوار برمیانگیخت اما من دیگر حضور زمستان را باور نکردم و دل به بهارِ دلانگیزِ در راه بستم.
برای اینکه خوب بتوانم شاخه را زیر نظر داشته باشم. یک چارپایه آورده، پشت پنجره گذاشتم، ملاحظة خبرچین را هم نکردم، سوراخهای روی پرده را دوبرابر گشاد کرده و پنجره را هم نیمهباز گذاشتم. نیمساعت بعد مادرم آمد، کفشهایش را کنده نکنده آستین او را گرفته و کشان کشان به اتاق طبقه بالا بردم. اولین کاری که کرد پنجره را بست. حسابی ترسیده بود.
ـ خانه خراب! میبیندت و لو میروی. مگر خبر نداری بیرون بگیر و ببند است. دنبال تو هم هستند؟!
جوابش را ندادم با اصرار بیشتر گفتم:
ـ اینجا، اینجا را ببین!
وقتی دید، هیچ تعجبی نکرد، فقط خندید و گفت:
ـ اینکه چیزی نیست، درخت سیبِ فسقلیِ عباسآقا همیشه شکوفه میزند ولی دریغ از میوه....
مکثی کرد، بعد دستش را با زنبیل، اززیر چادر بیرون آورد.
ـ این یکی را ببین!
بیاختیار از شادی جیغ کشیدم. درست به تعداد برگهای برباد رفته شاخه، هشت بنفشهٴ بهارهٴ ملوس، در ته زنبیل، در متنی از خاک نرم و مرطوب، با شرمی زیبا میدرخشیدند.
مدتی بر و بر هم بنفشهها و هم مادرم را نگاه کردم. نمیدانستم چه بگویم. زبانم بند آمده بود. مثل تشنهیی که با عبور از یک کویر سوخته، ناگهان به چشمهیی زلال رسیده باشد، زانو زدم و یک از بنفشهها را که شرمناکتر و سربهزیرتر و در عینحال گستاختر بود، از خاک ته زنبیل جدا کرده، کف دست گذاشته و با اشتیاق بوییدماش. گویی پرچم بهار را بر دوش داشت. انگار تمامی نغمهها و بارانهای فروردین را در خود جمع کرده بود. مانند یک شعلهٴ زنده به رنگ زرد و بنفش میسوخت و عطر مرموزی از خودش ساطع میکرد. چه شکوهی و چه تولدی! آن روز با کمک مادر و برادر کوچکم، آن بنفشههای نورسیده را در باغچه کاشتیم و چون جان عزیز پاس داشتیم.
حال بهار با جرقههای سبزش از هر سو سرک کشیده بود، از لبهٴ پنجره، از ترکهای بامهای کاگلی، حتی از شکاف آجرهای عبوس دیوار خانهٴ خبرچین. چشمان خبرچین در زمینهیی از سبزهها دیگر نمیتوانست مانند سابق خوب ببیند و هر روز کمسوتر میشد.
باران فروردینی هر روز پنجره را با گلاب شستشو میداد و دامنِ برگچههای کال و زلفکان بنفشهها را الماسآجین میکرد. کمکم پروانههای لطیفبالِ شکوفه نیز بر انگشت شاخهٴ سیببن نشستند و عطرِ حضورشان با صدای بالهای دو نخستین پرستویی که در سقف خانه آشیانهٴ کردند، درآمیخت. بوی عید در اتاق کوچک، یعنی در زندان خانگی من نیز پیچید.
بهار از دیوارها گذشته بود اما من هنوز بیرون از بهار بودم. من از بهار عبور نکرده بودم. بهار از من عبور نکرده بود.
آه! چه روزهایی باد مسافر، با کتان سبزِ دامانش مرا آواز میداد و به هجرت فرامیخواند؛ و باران با انگشتگک نقرهییاش به شیشه مینواخت، و به شکفتنام برمیانگیخت، و به تماشا. همه چیز بوی «تغییر» میداد.
چهار روز از آمدن بهار نگذشته برادرم به کوه «دالاخانی» رفت و گلها و گیاهان وحشی فراوانی با خود به خانه آورد. لاله، سنبل، شکوفهٴ بادام، زنبق.... این همه گل را تا کنون یکجا ندیده بودم. پیازِ لالهها را در باغچه کاشتیم تا سال بعد نیز به گل بنشینند. بقیه را داخل بطری آب گذاشته و با نظم خاصی در اتاق طبقه بالا چیدیم. بهار، این سو و آن سوی پنجره را شکوفان کرده بود ولی من از بهار ننوشیده بودم. استخوانهایم هنوز جامه زنگزدهٴ خزان را به بر داشت. قلبم سبز نبود. من میخواستم سرمنشا بهار را ببینم؛ آن چشمه رنگینکمانی که زندگی از آن میجوشید و خاک را سرشار میکرد.
بله، همانطور که پیشبینی میکردم، طاقت نیاورده و برآن شدم به هر قیمت، شبانه ـ هنگامی که چشمان خبرچین، بیشتر از یک متری جلوی پایش را نمیدیدـ یواشکی پنجره را بازِ باز کرده و خودم را به کوچه و از آنجا به خارج شهر برسانم و به بهار بپیوندم.
سرانجام مادرم را راضی کردم که بقچهٴ محقر سفرم را بپیچد.
آن شب که قرار بود حرکت کنم، رعد و برق شدیدی درگرفت و باران تندی از ابتدای غروب شروع به ریزش کرد. مادرم مدام میگفت:
ـ مگر دیوانهیی بچه!؟... با این وضع کجا میخواهی بروی؟!
ـ هر طور شده، باید امشب بروم، اگر نروم، میمیرم.
***
شب از نیمه گذشته بود و خروسخوان در راه بود. سر و رویم را با »آق بانو» پوشانده و یک بیل برداشته، بقچهیی از آن آویخته و روی دوش گذاشتم که یعنی میرآبم و برای آبیاری میروم.
باران ایستاده بود اما آسمان گاهگاه با پرتو سوختة آذرخشی روشنـ خاموش میشد. مادرم از قبل تمامی سوراخ ـ سمبههای دیوار خبرچین را با تکههای گل مسدود کرده بود. شک نداشتم اگر خبرچین بیدار بود باید برای دیدن من به پشتبام میآمد. با احتیاط، وارد حیاط شده، پاورچین پاورچین به سمت در رفتم، ابتدا مطمئن نبودم بتوانم از در عبور کنم. دستگیره را به آهستگی چرخاندم، بوی غریب آشنای کوچه به مشامم خورد، جرأت پیدا کرده در را تمام باز کرده و از حیاط بیرون زدم. چند گامی دویدم. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، کوچه با چالههای پر از آب باران، چون رودی از آینههای شکسته و لرزان مینمود. در مسیر، چند بار دیگر پشت سرم را دید زدم، چون چیزی غیرعادی به نظر نیآمد به سرعت قدمهایم افزوده و قرص و محکم به سمت کوهپایههای مشرف به شرف، شتافتم.
…
آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم. عجب هوا بوی رهایی و شکفتن میداد. از آخرین خانههای حومه شهر نیز گذشتم. خروسی شروع به خواندن کرد. دشت فرارویم لبریز از آواز مرطوب غوکان و نغمه پرندگان بود. ستارهٴ درشت سحری در ابرهای گسیختة پس از باران میدرخشید، و من از اینکه با پاهایم (پاهایی که ماهها راه نرفته بودند) میتوانستم گِل معطر و چسبناک را لگد کنم سر از پا نمیشناختم. بهار از دیوار ما نیز گذشته و چشمان خبرچین را سوزانده بود.
***
دو هفته بعد، دشت به دشت و شهر به شهر، به راهنمونی مردی که پلکهایش از برگهای سوزنی کاج بود و شانههایش، دماوند رهایی، از نوار مرزی عبور کرده و به رودبارِ جاریِ تدوام پیوستم. پس از سودن قبضهٴ مسلسل به دستان خویش بهار را باور کردم. من به اصل رسیده بودم و به منشأ بهار؛ به آغاز زمین؛ جایی که آتشفشان میرست و جنگل در عطرِ باروت نفس میکشید؛ به مجاهدین.
بهار، از دیوارِ زندان توهم من نیز گذشته بود.
ع. طارق