بهار آمدهاما... هنوز پاییزم
نه اینکه دلپژمرده... ولی... کمی... چیزم...
دلم به «کوصفه»(۱) گاهی صعود میخواهد
دلم کنارهٔ زاینده رود میخواهد
دلم نظافت پارکها و پاکسازی شهر
هزار غنچهٔ گل داده در اراضی شهر
دلم کمی گل یاس سپید میخواهد
دلم ترانهٔ شورش... امید میخواهد
در این شبانهٔ بیرحم و تلخ و ویروسی
در این زمانه که رنگین کمان شده طوسی
دلم نه رنگ، که اعلام جنگ میخواهد
به جای شیشهٔ الکل، تفنگ میخواهد
دلم چکاچک پولاد و مفرغ و آهن
و لمس ماشهٔ یک کُلت زیر پیراهن
که پاک و ضدعفونی کنم خیابان را
که از دوباره بسازم تمام ایران را
نه در کشاکش نامم نه در کشاکش کام
به خاکروبه سپردم هر آنچه عنوان را
تمام زندگیام تشنهکام آزادی
به کوه و دشت سرودم، سرود انسان را
فقط اگر شد و زحمت نبود بنویسید
به روی سنگ مزارم حروف باران را
که من به شوق رهایی به هر دری زدهام
و کمترین است اینکه فدا کنم جان را
چقدر میشود آزادی وطن تو بگو!
بدون چانه و تخفیف میدهم آن را
بهار آمده اما اگر چه پاییزم
چرا غمانه بخوانم، چرا فرو ریزم؟!
بهار سبز و حقیقی میان مشت من است...
دوباره باید از آوار خویش برخیزم
«کوصفه» یا کوه صفه، نام کوه و تفریحگاهی است در حاشیهٔ جنوبی اصفهان.
الف. مهر