شب پنجم ز دیماه همه سال دلم چون مرغ سَرکنده زَنَد بال
شبی که دَهر با من کرد بیداد شبی که بیژنم بر خاک افتاد
دل بیباک او چون شیر غرید دل سنگین من چون بید لرزید
بلندای قَدَش، افتاده دیدم چو موسایی که من افتاده دیدم
شکوه قامتت فرزانگی بود تو گویی خود، اوج زندگی بود
ولی بیژن! چه خوش از خود رهیدی به نبضِ ۱۰شهریور تپیدی
دویدی و دویدی و دویدی سرِ آخر، به گیتیها رسیدی
یَل بیباک و بیم من کجایی؟ میگفت با عتاب «حامد!کجایی؟»
هنوز هم چهرهٔ موسی تبارت هنوز هم شور و شوقِ کارزارت
هنوز هم آن دو چشم بیقرارت به هر سویی ز تو صد یادگارت
هنوز هم آتشت در من فروزان بیفزاید مرا صد عزم و ایمان
نخواهد رفت از دل یاد و نامت بلاتردید! گیریم انتقامت
حامد. ص