«بهدنبال مهدی»
ـ مجید تو هیچی نگو بذار من خودم آروم آروم داستان رو توضیح میدم.
ـ مگه تو احمد آقا رو نمیشناسی. همینکه بفهمه مهدی چیزیش شده دیگه نمیشه اون رو کنترل کرد.
ـ یعنی فکر میکنی من این چیزا رو نمیدونم؟ ولی خوب بالاخره باید یه جوری بهش بگیم دیگه. هرچی دست دست کنیم بدتر میشه. بعد فردا میگه چرا به من نگفتید.
روی لبه حوض سبزه میدان در ورودی بازار با مجید نشستهایم تا کمی خستگی در کنیم. معمولاً تابستانها در این ساعت روز اینجا خیلی شلوغ است و آدمها برای خنک شدن میآیند آبی به دست و صورت میزنند و وضو میگیرند. موبایلم را از جیبم در میآورم و دوباره شماره مهدی را میگیرم ولی جواب نمیدهد و شماره قفل است.
ـ مجید دیگه هیچ شکی ندارم که اتفاقی براش افتاده
ـ یعنی چی؟ میخوای بگی ... . .
ـ آره دیگه. چون به همه بیمارستانهایی که فکر میکردم ممکنه اونجا باشه سر زدم. تلفنشم که جواب نمیده. از همه بچههام سؤال کردم. هیچکس خبری از اون نداره.
مهدی پسر عمه من و راننده کامیون است. اغلب اوقات که بارش به تهران میخورد میآید خانه ما و چند روزی با هم هستیم ولی این دور... . .
ـ بالاخره نگفتی چی شد؟ واقعاً رفت اون طرف که کرونا داشت رو گذاشت تو ماشین؟
ـ آره دیگه. آخه از صبح که از خونه بیرون اومدیم چپ و راست آدم رو زمین افتاده بود. صدبار زنگ زدیم به اورژانس. مگه کسی جواب میداد. مهدی رو هم که میشناسی مثل احمد آقاست وقتی قاطی میکنه دیگه خدا هم بیاد روی زمین نمیشه جلوش رو گرفت.
ـ موبایلم را در میآورم و فیلمی که از صحنه گرفته بودم را نشان مجید میدهم.
ـ ببین اینجا میدون حسن آباده. جلوی میز تحریر فروشیها. این بابا رو میبینی افتاده رو زمین داره از درد پاشو میکوبه زمین؟
ـ آره
ـ اینجا صاحب این میز تحریر فروشیه یک بطری آب انداخت براش که یه کم آروم بشه . میبینی؟
ـ اون پیرمرده رو ببین. داشت میرفت که نمیدونم یه چیزی بذاره زیر سرش که من سرش داد زدم . گوش کن.
ـ آره میشنوم.
ـ من حواسم به موبایل بود که یه دفه دیدم مهدی رفت، اون بابا رو برداشت برد گذاشت تو ماشین . میبینی؟ نیگا کن صورتش چطوری سرخ شده. هرچی سرش داد میزدم گوشش بدهکار نبود. گوش کن.
ـ خوب بعد چیکار کردی؟
ـ هیچی چیکار کنم الآن یک هفته است روز و شب ندارم. آخه این لا مثبم آب شده رفته تو زمین. حالا خودم به درک به احمد آقا چطوری بگم؟
ـ آخه مگه تقصیر توئه؟ بالاخره احمد آقام اوضاع رو داره میبینیه دیگه. ببین اگه از من میشنوی راحت موضوع رو به احمد آقا بگو. اصلاً شاید چیزی نشده باشه. از کجا میدونی؟
به سمت بازار کفاشها حرکت میکنیم و خنکای داخل بازار صورتم را نوازش میدهد. احمد آقا پشت پیشخوان ایستاده و از دور به ما لبخند میزند.
ـ به به چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردید.
ـ قربونتون بشم احمد آقا. دلمون خیلی تنگ شده بود گفتیم یه سری بزنیم.
ـ خب حالا چرا بیرون وایسادین
احمد آقا پیشخوان را بالا میزند و من و مجید را به داخل مغازه دعوت میکند.
ـ اول این چای رو بخورید که ببینیم اصلاً اوضاع دست کیه. من چای بازار رو دوست ندارم خودم اینو دم میکنم. نمیدونم هل دوست دارید یا نه ولی یک کم هل هم توش ریختم.
ـ احمد آقا چایی که شما درست کنید رو مگه میشه دوست نداشته باشیم. به به عجب عطری!
احمد آقا مثل همیشه آنقدر محبت میکند که آدم شرمنده میشود.
ـ خب با کرونا چیکار میکنین.
ـ والله میسازیم احمد آقا چیکار میشه کرد؟
ـ آقا مصطفی این مهدی پدر صلواتی رو اگه دیدید بگید یه سر بیاد اینجا میخوام کلهش رو بکنم
احمد آقا در حالیکه در قندان را برداشته و به من مجید تعارف میکند به صاحب کفش فروشی روبهرو با صدای بلند میگوید: میبینی لطفالله خان. مهدی ما صبح تا شب میره خونه این آقا مصطفی اینا ولی ماه به ماه یک سری هم به ما نمیزنه و ... با همدیگر میخندند.
به مجید نگاه میکنم و تلاش میکنم نگرانیم را مخفی نگه دارم.
ـ احمد آقا والله به خدا ... .
ـ آقا مصطفی برای من دیگه قسم و آیه نخور. یعنی فکر میکنی من شماها رو نمیشناسم. ولی از حق نگذریم این مهدی ما خیلی سر به هواست. هان دروغ میگم آقا مجید؟. تو ماشینشو برو نیگا کن. یه تلویزیون گذاشته اون وسط. یه یخچال گذاشته اون پشت. یه باند هم جدیداً خریده صداش تا یک کیلومتر اونورتر هم میره. اصلاً با این ماشین انگار زندگی میکنه...
احمد آقا همچنان به صحبت ادامه میدهد و با آمدن مشتری گرم صحبت با او میشود. موبایلم را در میآورم و روی میز میگذارم. زانوهایم میلرزد و تلاش میکنم بر خودم مسلط شوم.
مجید در حالیکه سرش را تکان میدهد به من نگاه میکند.
ـ احمد آقا اگه اجازه بدید رفع زحمت کنیم.
ـ بله؟ بله؟ تازه اومدید. کجا؟ نه خیر از این حرفا نیست.
ـ لطف دارید ولی یک کاری داشتیم میترسیم دیر بشه.
ـ نفهمیدم، حالا که به ما رسید کار دارید. ... .
ساعت حدود ۴بعدازظهر است و بازار همچنان مملو از جمعیت. بعضی نفرات ماسک زدهاند ولی خیلیها هم بدون ماسک تردد میکنند.
ـ مصطفی! اصلاً جا نداشت به احمد آقا چیزی بگیم
ـ ولی فکر کنم خودش یه چیزایی فهمید.
از محوطه سبزه میدان وارد خیابان میشویم. دو نفر با لباس مخصوص و ماسک و نقاب با برانکارد یک پسر بچه ۱۳ یا ۱۴ساله را به سمت یک خودرو میبرند. پسر بچه بر روی برانکارد دارد زجر میکشد. دقت میکنم. چهره نفراتی که پسر بچه را حمل میکنند دیده نمیشود ولی ناخودآگاه او را صدا میکنم و بهدنبالش میدوم. او با شنیدن صدای ما یک لحظه سرش را بر میگرداند ولی بهسرعت سوار ماشین میشود. قبل از اینکه حرکت کند داد میزند: الآن فرصت ندارم. بعداً بهت زنگ میزنم. صب تا شب تو این کارم... به بابام بگو سالم سالمه... . .
م. هادوی