بگذار آینهها تار شوند
شیشهی پنجره هامان همه دیوار شوند
تا نبینیم خیابان پر خون
تا نبینیم که میدان پر دار
تا نبینیم که شهر اینهمه خونبار شده
تا نبینیم که انسانیت عصر جدید
رفته تا آن سر این طیف شب کین ورزی
خالی از دل، خالی از حس شده،
خونخوار شده.
بگذار
دیدگان همهمان کور شوند
همهی رابطهها دور شوند
راویان همهی فاجعه ها... همه مهجور شوند
تا نگویند به دهر
تا روایت نکند کس به خدا
تا حکایت نکند دست مورخ
که بشر
چهرهاش، دستش، قلبش،
مثل قابیل برادرکش آن روز ازل
بعد تاریخی از انسانیت
وای...وای... وای... ای وای... اینهمه منفور شده؟!
من نمیاندیشم دیگر
نه به انسان، نه به حیوان، نه به رحم
من نمیاندیشم، نه به یاری، به محبت، نه به خشم
من به اشکی می اندیشم
که بیاید و بشوید
ببرد هر چه که هست
هر چه قاتل
هرچه شاعر، که نمیشورد بر این بیرحمی
تا خدا باز بیاید از نو
دل انسانی انسان را پیدا کند از زیر بناهای فروکوبیده
جگر سوختهی ایمان را بردارد از زیر تل خاکستر
واژهی له شدهی عشق و محبت را
پاک کند
و نگاهی از مهر
بنشاند در مردمک آدمها
ولی ای دوست
تا چنان رویایی
بگذار آینهها تار بمانند هنوز...
تو برای من از آن دیدهی پر شوق خودت
شعلهای روشن کن!
شعلهای مهرافروز
م. شوق۱۴ـ فروردین ۹۷