برای فروغ جاویدان که وقتی
رخ داد من نوجوانی بیش نبودم.
صبح
کبود بود و بغض کرده...
رد پایی از ابر؛
بر بام آسمان چشمانم پاره پاره شد
رگبار حادثه ها؛ سینهٔ آرزوهایم را شکافت
وقتی نی نی چشمانم
به انتظار مادرم بود
در قاب طلایی آسمان
میرقصید پیکر آدمی
بر فراز صخرهای بلند
در نسیمی داغ؛
در تابستانی که پیراهنش قرمز بود
قرمز بود و قرمز
ارتعاش خون او بر بلندای ایمانم
میکوبد هر لحظه بر کوبهٔ جانم
چون اشک مادری لغزیده از گونه هایش...
در بارانیترین روز خدا
نالههای انسانی بود که می ترکید
وقتی بغض تازه گلویم را میفشرد
وقتی از پشت میلههای پلک هایم
صدایی مرا فریاد میزد
میروم تا کبوتر سپید آزادی بیاورم...
من از قامت چوبه داری برخاستم
که مادرم طناب دارش را بوسه زده بود...
در تابستانی که پیراهنش قرمز بود و...
قرمز...قرمز...
م. حقیقت