۱۰سال میشد که ازدواج کرده بود و بعد از مرگ همسرش خود از کودکانش نگهداری میکرد دیگر حقوق کارگری کفاف زندگیش را نمیداد. کیسهای بزرگ را بردوش میکشید شبها در خیابانها سطلهای زباله را میگشت تا شاید قطعات فلزی و پلاستیکی را جمع کند و بفروشد.
بعضی شبها شانس میآورد و چیزهایی مثل لباس یا اسباب بازی کودکانه هم پیدا میکرد و برای کودکانش میبر.
اما در آن شب نحس که باران میبارید چیزی پیدا نمیشد به جز آبی که با گذشتن ماشینها از کنارش سرتاپایش را خیس میکرد.
سطلهای زباله را یکی پس از دیگری گشت اما دیگر مثل گذشته نبود همه آنها قبل از رسیدنش توسط افراد دیگر پاک شده و چیز بهدرد بخوری نداشتند.
گویی کیسه او امشب باید خالی میماند در همین فکرها بود که صدای بلند ترمز و کشیده شدن تایرها را روی زمین شنید و وحشتزده به پیادهرو پناه برد.
نزدیک بود آن شب وسط خیابان کشته شود بعد از اینکه ماشینها رد شدند چشمش به تیکههای بدن سگ بیجان که کف آسفالت له شده بود افتاد.
کاری از دستش برنمیآمد فقط یادش آمد که یکی از کارگرهای کارخانه قبلاً گفته بود کسی را میشناسد که در باغوحش کار میکند و حتی گوشت خر یا سگ راهم در قبال پول ناچیزی میخرد. هر آنچه را میتوانست در کیسهاش گذاشت.
با ناامیدی به طرف خانه رفت. درست بود چیز با ارزشی در کیسه نداشت اما از طرفی هم خطر تصادف با ماشین را از سر گذرانده بود در همین فکرها به خانه رسید حتی بعد از شستن دستهایش هم هنوز نمیدانست خوشحال باشد که ماشین به جای او به سگ ولگرد زده یا ناراحت که ناگهان فریاد پسر کوچکش رشته افکارش را پاره کرد.
_ وای پدر تو گوشت گرفتهای!
برآشفته به طرف کیسهاش رفت و گفت:
_ این مال ما نیست!
اما دیگر دیر شده بود دختر کوچکش هم به پسرک ملحق شده بود و میگفت که چقدر گشنهاش است.
پدر باز هم مخالفت کرد.
در قبال خواهش و تمنای کودکان قول داد فردا برای خودشان گوشت بگیرد و این گوشت امانت را بدهد به صاحبش البته خودش هم میدانست نمیتواند فردا گوشت بگیرد.
بلافاصله پسرش نیز در جواب او را دروغگو نامید و ۱۰ها قولی را که مثل دوچرخه داده بود ولی هیچوقت نتوانسته بود بخرد را پشت سر هم تکرار کرد. دخترک هم با چشمهای اشکآلود خواهش میکرد که فقط کمی از آن را بخوریم.
وقتی مرد به خودش آمد دید که قسمتی از پهلوی سگ را پخته و هر دو فرزندانش کنار او ذوق زده نشستهاند.
دستانش وقتی میخواست در قابلمه را بردارد میلرزید دخترش مانع شد گفت:
- بیایید برای شام امشب خدا را شکر کنیم.
مرد برآشفت و با صدایی که حال از شدت بغض دورگه شده بود گفت لازم نیست و دیر وقت است. فردا باید به مدرسه بروید.
هر دو خواهر و برادر قبول کردند چون آنروز خیلی از پدرشان ممنون بودند و همین بیشتر مرد را بههم میریخت.
باز هم صدای پسرک رشته افکارش را پاره کرد:
- پدر! انشایی راجع به گوشت خواهم نوشت تا همه بدانند چقدر خوشمزه و قوی هست تا همه هر شب مقداری گوشت بخورند.
با همین تعریف و تمجیدها از گوشت پدر دید بشقاب کودکان خالی شده است هر یک نیز بابت تشکر روی او را بوسیدند و رفتند که بخوابند اما پدر میخواست بالا بیاورد نه بهخاطر گوشت سگ بلکه بهخاطر هر اتفاقی که بعد از تصادف افتاد دوست داشت همه آنها را با یک استفراغ از ذهنش پاک کند حتی بوسههای کودکانش، اولین باری بود که برایش زجرآور شده بود.
حال با تمام وجود میخواست کاش آن ماشین با من تصادف میکرد.
م.م
اسفند ۹۷