شعری خطاب به آخوندهای حاکم و قاتلانشان
ترانه را قصاص کن!
هرآنچه خوب و دیدنیست را،
زشت کن! قناس کن
هرآن که صاحب فضیلتیست را
بگیر و در به در نما و آس و پاس کن!
گل و شکوفه را بکوب!
و بوی نفرت و عذاب را، درون کوچههای این وطن
تو جانشین عطر یاس کن!
هوای پاک را بگیر!
خاک را بگیر!
شقایقان سینه چاک را بگیر
سپیده و طلوع را ببند
و با دهان پر تعفنت
به هر چه پیش مردمان ستودنیست
به زهر خندههای خود بخند
لگد به واژههای بیگنه بکوب!
شتاب کن!
تمام ساختار شعر دوستی و عشق را خراب کن
و قیر و چرک و زهر را
به شیشهٔ گلاب کن!
لجوج زشت نکبتی!
عبوس تلخ نفرتی!
هر آن چه میکنی بکن!
به روی هر چه نیکخوی، چنگ زن!
به هر چه حسن و آبرو، کلنگ زن!
تلاش کن!
هرآن چه را که سالم است و نیک و تندرست
آش و لاش کن!
ولی بدان
بدان تمام آنچه خوب بود و کشتی اش
تمام آنچه زیر پای نامبارک تو له شد و مچاله شد
تمام آنچه را شکستهای و بستهای
تمام آن علاقههای خوب را که بین ما گسسته ای
اگر چه ضربه خورد و نادمیده ناگهان فسرد
ولی نمرد.
چرا که آن چه مردنیست
و آنچه که شکستنی و رفتنیست
و آنچه که گسستنی ست
بجز تمامِ قامت و تمامت کثافت و شقاوت و رذالت تو نیست
این تویی که محو می شوی ازین زمانه و زمین
یقین کن ای پلید
تو را زمانه مرگ میدهد
و در زمینه باز
آن ترانههای شاد ما در حیاط خانهٔ وطن،
باز سبزتر ز پیش، شاخ و برگ میدهد.
تو را زمانه مرگ میدهد
م. شوق