حرف حق که نمیزنی، خوبی
پیش هر بیخیال، محبوبی
همه دنبال میکنند تو را
بی خیال قیام و آشوبی
فکر درد خودی فقط! در شعر
می پرد گرد شخص تو، پر شعر
کار با مردمان نداری تو
توی این خود فرو شده سر شعر
ما ولی اهل درد ایرانیم
ما گذشته ز جان و جانانیم
شعر ما شعرهای ممنوع است
ره به معشوق و خود نمیدانیم
حیف از آن ذوق و آن قریحهٔ خوب
که در آن ذهن بکر، کرده رسوب
بی خبر مانده از زمین و زمان
غم گرفتهست مثل طرح غروب
من نصیحت نمیتوانم کرد
من فقط درد میکشم زین درد
که شما میبرید مردم را
خارج از صحنههای خشم و نبرد
آخر این مملکت پر از ستم است
به خدا شعر ضد ظلم کم است
و شما هم که زیر این ظلمید
و کمرهای شعرتان همیشه خم است
م_شوق
۵ بهمن۹۹