رضا هفت برادران
واژهها ستارههایی هستند که آدمی را از اعجاز خود حیرتزده میکنند،
بهطور خاص وقتی این واژهها از عمق وجود و صافترین
و زلالترین عواطف انسان بجوشد. «صبا»
۱
خدا را به نگاهت مهمان کردی
تاریخ را به خونت
و اشرف را به عزمت
و مرا حیران
به مهمانی دیگری خواندی
۲
آن سومی تویی
که مدام
کنار من و سایهام میایی؟
یا آن دومی هستی
که سایهات را
میبینم
اما تو را نمیجویم
ای کاش اولی بودی
که در سایهات محو شوم
۳
نمیدانم کجا رفتی
فقط بویت را میشنوم
که از آنسوی شب من
خوابم را
به جشن ستارهها می برد
و من در چهار راه کهکشان
به بوی تو، میمانم
که از کدام سو روم
از چهار سوی خیالم
بوی تو می اید
۴
من این سوی شب
هنوز
در تقلای قطرهای خونم
که گزمگان حرامزاده
دریِغ کردنت
۵
نه با مفاصل این خاک
نه با غروب مغموم آن
پیوند بستهای
نامت را نمیتوانم
یا نمیدانم چگونه میتوانم فریادکنم
وقتی بغض بهتآور
نگاه معصومت را
در جوانههای دمیده
از خاک میبینم
با این همه
میدانم
نه با مفاصل این خاک پیوند بستهای
نه با غروب مغموم چشمانم
تو خاک را کجا
تو شب مغموم چشمان مرا کجا
تو با ذره ذره نام خدا
با اصل عنصر هستی
با عشق
پیوند بستهای
پیوند با آنسوی ستاره و خاک
با آنسوی کلام
آنسوی شب من
۶
از چار سوی اشرف
خشمی کمانه کرد
برقی جهید و نام تو را
بر آسمان حک کرد
در برق نام تو زین بعد
هر آخرین گلوله
هر آخرین نفس
معنای ماندگاری
معنای نام تو خواهد بود
۷
از من نیست آنچه تویی
از صبح ۱۹فروردین
تمام من از آنچه حس حضور توست
میآید
میآید
و می آیم
اما نمیرسم
زیرا دیریست از من گذشته ای
دوان دوان می آیم تا باز
تو را دریابم
چرا که از توست
هر چه منم
۸
گفتی کجایی من گم شده ام
تو گم نشدی، تو گم نکردی
تو یافتی
کلید قفل خوابها را
و مرا یافتی
ما را یافتی
سرود بیداری انسان را خواندی
و بر بالای نام ما
ونسل ما
ایستادی
تا ایستادن را بیابیم
چون دیری بود
که بسیاری
انرا گم کرده بودند
۹
ما را پرندهای کردی
با بال های عشقت
معنای نام پاکت
تفسیر بودن ما
۱۰
وقتی کودکی بودی
شیرین زبان
پرسیدی کدام ستاره مال من است
گفتم تمام ستاره ها
ای کاش
از خود میپرسیدم
ستارهٴ من کجاست
تاامروز
همنشین تو باشم
۱۱
امروز دیروز نیست
و فردا روز دیگری است
اما ما هم با ایستادنمان
ایستادگان دیروز نیستیم
ایستادگان رو به فردائیم
نبض پرخروش امروزیم
جاری جاری جاری روزهائیم
ایستادهایم
بر زورق زمان
بی امان
به سوی آزادی پارو میزنیم
۱۲
لعنت به نام و رفته و رفتارتان
به ریش و ریشه و اعقابتان
هزار لعنت و نفرین
بر تارهای عنکبوتی اندیشه تان
کز کنج حجرههای جنون نرینگان
بر دست و پای شهر تنیده است لعنت
لعنت نه
آتش خشم جگرهای سوخته
بر بنیانتان فروزان
این یک نفرین نیست
یک اعتقاد هم نیست
یک رسالت است
تعهدی از شرافت و ایمان
و لعنت میکنیم
برنام و رفته و رفتارتان
بامشعلهایی در دست
سرود می خوانیم
سرود فردای بیشمایان را
۱۳
کوه در آب رقصید
باد
بر سر گلبرگ ها
عشق بپا شد چو سرو
پس زده بازارها
قایق رقصان برآب
پاروی عقلش شکست
خیز بلندی گرفت
به سوی خیزاب ها
۱۴
بلبل شیرین سخن
مرغ غزلسرای من
سنبل زیبا دلم
من تو را به این نامها می خواندم
امروز
نامت مرا به شرافت انسانی می خواند
پیامت انسان را
به ایستادگی
و تصویرت اشرف را
به عزم و معصومیت مینامد
مرا بخوان
تا سایه توشوم
۱۵
من به «او» می اندیشم
نه همچون خاطرهای دور
نه همچون خیالی
که دشمن
با رگبارهای کینه
پرپر کرد. – خیال هم پرپر میشود –
مثل گلبرگ های«سنبل»
من به «او» می اندیشم
آری
ای «او» من به تو می اندیشم
تو که در پوست و بافت زندهٴ مایی
سرشار در ستارهات نشستهای
و با لبخند بی انتهایت
مرا به خود می خوانی
من به «او» می اندیشم
«او» مرا میخواند
انگار که درخت خیال
در آسمان رویاهایش
بال میافشاند.
و این همه از روی نیاز است
نیاز نبض من
نیاز نبض ما
به تپش در مدار عشق
در مدار «ماندن» تا انتها