باید بخواهی آفتاب از نو بتابد
باید بخواهی خنده بر لبها بخوابد
باید بخواهی عشق در دنیا بماند
باید دلت این خواستن ها را بیابد
من سایه بودم
بی سفر از خویش
دیوار بودم
بی گذر از خویش
من بار بودم روی دوش زندگی
آوار بودم
خار بودم در تن دنیا
پر از آزار بودم آن زمانی که وجودم
از تلاش خواستن چیزی نمیفهمید
یا دست کم
گر بد نبودم
یا دست کم گر سد نبودم
یک باد بیآزار و بیتاثیر بودم
بی خواستنها
بادی که شوق پر زدن را در پر مرغی نمیانداخت
ای آرزوی خواستن
در من چه دنیایی عوض کردی
در من بمان
در من فزون شو
در جان من مانند رودی باش
مانند خون شو
ای آرزوی خواستن!
م. شوق