این شعر را در ۱۶مهر ۹۶ با مشاهدهٔ فیلم زیرگرفته شدن یک دختر جوان توسط نیروی سرکوبگر انتظامی در اردکان یزد سروده بودم. با دیدن فیلم رفتار وحشیانهٔ گزمههای خامنهای با یک زن ایرانی در سد لتیان، دیدم صحنه همان است و سوژه همان؛ فاجعهیی که بهناحق هر بار تکرار میشود و باید با خشم سرخ بر آن نقطهٔ پایان گذاشت.
بارها با عطشی سوزان
در ابر دیجیتال
تصویر لگدمال خواهرم را
در زیر سم ستوران مغول
بر مدار عقربهٔ خشمی سرخ
نگریستم؛
اما هر بار خون به جوشآمدهام را
در آستانهٔ تحمل بغضی توفانی گریستم.
... اما هر بار، تنورهٔ آذرخشی عصیانی را
در رگان مذاب احساسم
تا قلهٔ انفجار برتابیدم.
... اما هر بار آرزو کردم
کاش آنجا بودم، تا غرور غیرت گر گرفتهٔ من
تعرض رتیلهای ایلخان ضدایرانی
به حریم یک دختر ایران را
در مشت درشت صلابت مچاله کند.
...
ایراننگهدارا!
سرزمین کودکانهٔ من را چه بر سر برفته است؟
که خواهرانم را
از ایلغار ایلچیان مغول
در کوچههای شبگرفتهٔ خوارزم فریادرس نیست.
ای دریغ!
از فریدالدین عطاری در گریبان زخمی شهر
ای دریغ!
از نجمالدین کبرا» یی در خوارزم
در مشتش پرچم موی تجاوزکار مغول (۱)
و من هنوز در این عطش عطشان
با بغضی در نای قلم
میسوزم.
ع. طارق
پانوشت: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) نجمالدین کبری، عارف بزرگ ایرانی در قرن ششم و هفتم هجری.
تاریخ سطور با تأملی در مورد او نوشته است:
آن زمان که سپاه مغول به جانب خوارزم توجه نمودند چنگیزخان و اولادش که بر علو مرتبه شیخ نجمالدین وقوف یافته بودند چند نوبت کس نزد آن جانب فرستاده، التماس کردند که از «جرجانیه» بیرون رود تا آسیبی به ذات با برکاتش نرسد، اما شیخ جواب داد: «ما در وقت آسایش و فراغت با این مردم به سر بردهایم. چگونه جایز باشد که در زمان نزول رنج و عنا و حلول محنت و بلا از ایشان مفارقت کنیم؟ و چون آن لشکر قیامت اثر، نزدیک خوارزم رسیدند و شیخ نجم الدین و شیخ سعدالدین حموی و شیخ رضی الدین علی لالا و شیخ سیف الدین با خزری و بعضی دیگر از اعاظم اصحاب را که زیاده بر ۶۰نفر بودند اجازه داد که از آن ولایت خارج شوند.
آنان گفتند چه خوب است که شیخ با ما در این سفر همراه باشند. شیخ نجمالدین کبری جواب داد: «مرا اذن خروج نیست و هم اینجا شهید خواهم شد»، و اصحاب و یارانش با او وداع نمودند و به هر طرف رفتند. روزی که لشکریان مغول وارد شهر شدند. شیخ جمعی را که در خدمتش باقی مانده بودند. طلبید و گفت: «قوموا علی اسم اللّه فقاتلوا فی سبیل اللّه» آنگاه برخاسته، خرقهٔ خود را برافکند. میان محکم ببست و بغل پر سنگ ساخته نیزهای به دست گرفت و روی به جنگ مغولان آورد و بر ایشان سنگ میزد تا سنگهایی که در بغل داشت تمام شد و لشکر چنگیزخان، آن جناب را تیرباران کرد، یک تیر بر سینه مبارکش آمد و چون آن تیر بیرون کشیدند مرغ روح مطهرش به ریاض بهشت ماوی گزید. بدین ترتیب در کنار هزاران شهید شهر اورگنج به مقام والای شهادت رسید.
گویند که شیخ نجمالدین در وقت شهادت، پرچم کافری را گرفته بود و پس از آن از پای افتاد ده کس نتوانستند که آن کافر را از دستش خلاص سازند و عاقبت کاکل کافر را بریدند...
قسمتی از تاریخ حبیب السیر