مارمولکی یک کیسه حرف مفت را توی دستش گرفته بود و اینطرف و آنطرف میدوید؛ به سوسکی رسید و گفت یک مقدار از اینها بردار! خوشمزه است.
سوسک پرسید از کجا آورده ای. گفت یک مار به من داد. بردار! و به هر موریانهای دیدی تعارف کن!
سوسک یک مشت حرف مفت برداشت و سر راه مقداری به یک هزارپا تعارف کرد. هزارپا هم مقداری را به یک ملخ و مقداری را به یک کفشدوز تعارف کرد.
کفشدوز گفت من خیلی از این چیزها توی سطل آشغال دشت دیدهام. اینها خوراکی نیستند. اگر هم بجویشان دلدرد میگیری!
هزارپا گفت: از کجا میدادنی؟ شاید مفید باشد!
کفشدوز گفت: مشتت را باز کن و مقداری از اینها را روی زمین بپاش! اگر مفید باشند رشد میکنند.
هزارپا حرفهای مفت را روی زمین پاشید اما باد حرفهای مفت را با خود برد.
م. شوق