وقتی تو رفتی،
دریا مرده بود.
تنها یک ماهی مانده بود
در آب زلال نگاهت
که تو آن را با خود
به تماشای جهان بردی.
آسمان کوتاه بود
از فوج کرکسان سیاه
که طاق میزدند
بر فراز انتخاب
میان ماندن و رفتن.
تو آمده بودی
از میان سنگلاخ
و اسکلتهای ندامت،
که از نومیدی خاک
تغذیه میکردند،
و فرهیختگان مغموم
که میگفتند: «راهی نیست،
حرفی نیست جز واژگان مرگ».
«راه را رفتن میسازد
واژه را گفتن»
چنین گفتی و رفتی
در غروب جانکاه.
ف. پویا