هوا گرفته و خورشید، آفتابی نیست
اگر چه ماه بزرگ است، «ماهتاب»ی نیست
از آن پرنده که در اوج ابر پر می زد
به سقف دودی این شهر پیچ و تابی نیست
نفس که بود ممد حیات و شادی ذات
برای سینهٔ ره بسته جز عذابی نیست
صدای سرفه میآید ز درز پنجره ها
درون خانهٔ در بسته نیز خوابی نیست
تمام حنجرهها را گرفته پنجهٔ درد
هوای شهر بجز حلقهٔ طنابی نیست
فشار پنجهٔ خشمی نیاز دارد شهر
برای قاتل آب و هوا، عقابی شو!
جز اضطراب در این آب و خاک میبینی
بسان صاعقه و رعد انقلابی شو!
وطن به زیر سؤال است و هموطن ایضا
رفیق راه من اینک بیا جوابی شو
تمام شعر خودت را بر از فغان کن و داد
ز داد و درد و ز فریاد و تب کتابی شو
برای روز وطن قتلگاه ساخته شب
هلا شرارهٔ غیرت بیا شهابی شو
م. شوق