تو را دست مادر
در چشمهٔ زلال صدق
غوطهور ساخت
در حالیکه
نه از پاشنه
که از گیسویت گرفته بود
و تو...
نه چون «اسفندیار» چشم بستی
و نه چون «آشیل» گریستی
که چون «زرتشت» خندیدی
با دیدگانی باز!
و اینگونه تو
سراپا... سراپا!
«روئین تن» شدی
... ... ... ...
ها. . اینک. . سازمان من!
تنپوشی بر تن داری
با تارهای فدا
و پودهای بیباکی و عشق که میدرخشد
زیباییهایت در تاریکی این جهان، شعله میکشد
و چون نبض هستی می تپد
و فروتنیات شیطان را میترساند!
حامد. ص شهریور۱۴۰۲