آخر جادهٔ آسفالتهٔ «شب»،
فلکهٔ صاف «سحر» است
بعد از آن،
کوچه ی «صبح» است
که عریض است و پر از رهگذر است
سمت چپ
گنبد فیروزهٔ «نیمروز» انگار
خسته و کوفته از مشغلهٔ «شهر پر از درد سر» است
میروم تا سر بازارچهٔ «عصر» پر از رونق و نور
با خودم میگویم: «شهر امروز» ز «سونامی فردای» خودش بیخبر است!
میروم پای پیاده،
لب دریاچهٔ آرام «غروب»
از کسی میپرسم که چرا این ساحل،
اینقدر ساکت و مغموم و تر است؟
آنطرفتر و کمی دورتر از ساحل افسرده،
نشسته است کسی،
روی یک صخرهٔ «نور»
به کف اش تار «امید»
مینوازد به نوایی که نوایی دگر است
بار دیگر که من از اول آن جادهٔ آسفالتهٔ قیرینهٔ شب، می آیم
پای من قرصتر است
دل من تنها نیست،
چون که با نالهٔ شوریدهٔ یک «ساز امید» همسفر است
حامد. ص