هلا مهتاب آزادی کجایی؟
پس این ابر شب پنهان چرایی؟
همه عمرم چرا بیتو بهسر شد
چرا این سالیان از من جدایی
در آغوش رقیبان تا بخواهی!
به من اما دریغ از یک نگاهی
دریغ از عطر گیسوی رهایت
دریغ از حس طناز رهایی
همه جا بیدریغ افشاندهای نور
چرا بر من نتابی روشنایی
به راهت ای خجستهپی، ندیدی؟
همه عمرم نمودم جان فدایی؟
به راهت فرش خون گستردهام من
به پایت من بریزم هر چه خواهی
به شهر دیگران گر کدخدایی
به ملک من درآیی پادشاهی
اگر آیی برایت من، بسازم
به بام این دماوند کاخ شاهی
بخوابانم ترا من در پر قو
بگردم دور تو هر دم الهی!
برایت فرش گل انداختم من
نشستم تا که کی از در درآیی
ز شاه و شیخ بر من رنجها رفت
نماند شیخ و شاهی گر تو آیی
برای مردم این سرزمینم
نه خوانی مانده نه نان و نوایی
بتاب ای ماه آزادی تو بر من
بر این مرز و کیان آریایی
اهوارای همه هستی! چنان کن
در ایران باز پسگیری خدایی
حامد ص - ۸خرداد ۱۴۰۰