غزالِ سپیده ز قله پرید
چکید از پرِ باد، خون غزال
شقایق دوید و تو را نعره زد...
جهان، بیسپیده چه شب ـ تیره گوی
زمین بیپگاهان چه شب ـ وحشْ خاک
شبآکند جهل و شبِ کام خون
یقین کن سپیده ندارد وطن
مگر در جهان ـ آشیان پلک تو
دو چشم تو یک آسمان لاجورد...!
سپیده به چشم تو سرمه کشید
و گلها نیایشگر این نگاه
تو زیبایی و صبح، مدهوش تو...
که پاشیده سورِ سپیده به دشت؟
چه شوقی نشسته سرِ کوهها!
ـ تو را بوسه زد: بارش بامداد...
ببار این سپیده به شبهای من!
مرا هم به این صبح زیبا ببر!
تو چشمِ جهان و فریبا نگاه...
س. ع. نسیم