سین ناخواندهٔ نوروز! کجا بودی تو؟
من نمیدانستم سین هشتم نامش سیل است
بارها هر سر سال
هفت سین میچیدیم
سنبل و سکه و سیب
سبزه و سیر و سماق و سمنو
همه را بردی تو!
سفره را از جا کندی
کی تو را مهمان کرد؟
خانهاش ویران باد!
آخر ای سین تو چرا در نزدی؟
ما همه منتظر شادی و شیرینی دیدار عزیزان بودیم
وقت روبوسی بود!
وقت تبریک و مبارک باد سال جدید!
وقت امید نوی بهر شروع
تو لباس همه را گل کردی
شعر سهراب سپهری را نشنیدی؟ میگفت:
آب را گل نکنیم!؟
تو ولی بیخبر از راه رسیدی
خانهمان را بردی
باغها را خوردی
جادهها را ویران
شهرها را
وای...چه بگویم.... ایران را... ایران!
هیچ می دانی ای سیل
تو به شیراز، به شهر گلها
حمله کردی ناگاه
خالهام را با همسر و فرزندانش
توی ماشین در یک لحظهٔ جانکاه...
بردی با خود...آه
این چه کاری بود
روی تپه
من و مادر دیدیم
خانه هامان در مشت تو بود
یک به یک میخوردی، میرفتی
من به مامان گفتم
که کدام است بگو مامان جان
آن که میغلطد در آب به ناگاه
پشت بام خانهٔ ماست؟
و حیاط خانهٔ همسایه
با گلدانهایش
من به بابا گفتم
سین هشتم را دیگر
من نخواهم بخشید
کاش سین دگری می آمد
که به جای خانهٔ ما
خانهٔ دشمن ایران را ویران بکند
بین سینها باید گشت
تا که سینی پیدا بکنیم
که دوباره بتوانیم
خانه را از نو برپا بکنیم
باز از شادی نوروز
کنار گلها
بازی و شادی و غوغا بکنیم
و من از بابا خواهم پرسید
سین هشتم غیر از سیل
نامش چیست؟
م. شوق