شعرهای ممنوع
گدازه ـ پرتابههای آتشفشانی خشماند
یک بار آنچنان دندان افشردم
از خشم
بر دندان
که جرقه جهید از دندانههای حروف
یکبار آنچنان مشت فرود آوردم بر دیوار
که حوصله تنبد،
در ردیف آجر بر آجر،
تا تکرار.
نه، ای مرگ!
داس استخوانی بیمارت
در سرودهای ناسروده من؛
در لحظهٴ عشق کاری نیست.
نه، ای خاک!
رؤیاهای آبی در رگان شعر مرا
مدفون نیاری کرد.
با خنجی خلیده بر گودنای دو کتف تکواژها،
خشمگنانهترین چکامه من
نگاه خون گرفتهیی است،
که مرگ را
به هیچ نمیخرد.
حاشا! حاشا! اگر از عبور هیمنهٴ خونی شمشیر
از دهلیز رگانم هراسیده باشم.
حاشا! حاشا!...
آنجا که مرگ
خود پلی است به جاودانگی.
***
...
شعرهای ممنوع از حصار ممنوع بیتردید میگذرند.
ع. طارق