برشی از خاطرات رزمندگان به جا مانده در صحنهٔ
عملیاتی فروغ جاویدان و بازگشت آنها به سوی مرز،
برگرفته از کتاب «کبوتری برای دخترم طاهره»
۲۰ روز از راهپیمایی یک تیم از مجاهدین باقیمانده در صحنه، (احمد، ترانه، اسماعیل و علی) به سوی مرز گذشته بود. این تیم بهدلیل شرایط خطیر صحنهٔ عملیاتی فروغ جاویدان در منطقه جا مانده و طی این مدت توانسته بودند خود را زنده نگهدارند. اعضای تیم که هر کدام دیگری را در منطقهٔ عملیاتی بازیافته بود، پس از پشت سرگذاشتن کمینهای مختلف پاسداران و دست و پنجه نرم کردن با گرسنگی، تشنگی، خستگی و تهدید گمشدن به حوالی مرز ایران و عراق رسیده بودند؛ جایی که اگر آن را به موفقیت پشت سر میگذاشتند میتوانستند دوباره به ارتش آزادیبخش وصل شوند.
***
...
پس از دور شدن از کلبهٔ بالای تپه، دیگر اثری از آبادانی و زندگی در جایی نبود. تا قبل از نزدیک شدن به منطقهٔ مرزی گاهگاه نور منورها آسمان را روشن میکرد اما در این منطقه از منورها نیز خبری نبود. کمکم کوه «دالاهو» در قاب افق نمایان شد. دالاهو دارای قلههای بسیار بلندی است. بلندترین آنها ۲۲۵۰ متر ارتفاع دارد. بیشتر این ارتفاعات دارای پوشش جنگلی و مراتع سر سبز میباشند و در طول سال پوشیده از برف هستند. این رشته کوه از یکسو بر دشت بینالنهرین مسلط است و از سوی دیگر به جنگلهای کرند و اسلامآباد دید ممتدی دارد.
تیم در تاریکی شب از گردههای سنگی دالاهو بالا کشید و خود را به یکی از قلههای آن رساند.
در تاریکی شب آنها توانستند نورهای به آسمان افشانده شدهٔ شهرهای مرزی عراق را به چشم ببینند. علی، چوپانی که به آنها کمک کرده گفته بود هر گاه این چراغها را دیدید، معلوم میشود که مسیر را درست رفتهاید و دیگر با مرز فاصلهٔ چندانی ندارید.
با روشن شدن هوا آنها توانستند منطقهٔ وسیعی را تا کیلومترها زیرپای خود را بهخوبی ببینند. با اینکه خسته بودند و سخت تشنه و گرسنه اما از اینکه توانسته بودند محاصرهٔ پاسداران را شکافته و تا این لحظه زنده بمانند احساس سربلندی و غرور میکردند.
حال باید جای مناسبی برای استراحت تدارک میدیدند. تنها وسیلهٔ استتار علفهای بلندی بود که در آنجا روییده بود.
آنها با کندن علفها و بستن آنها به هم توانستند یک جانپناه و سایبان انفرادی بسازند. با تعیین نگهبان بهزودی به خوابی عمیق فرو رفتند.
طی این مدت، بهدلیل کمغذایی و تحلیل قوای جسمی، هر گاه خوابشان میبرد، خواب خوراکی میدیدند. بعد که بیدار میشدند، خوابهایشان را برای هم تعریف میکردند و میخندیدند. هر کس که خوابهای بیشتری از خوراکیهای الوان دیده بود، بقیه با حسرت به او گوش میدادند. خواب قورمه سبزی و کتلت بیشتر از خوابهای دیگر طرفدار داشت.
احمد در میان خواب و بیداری تلاش داشت خوابی را که دیده بود، به یاد بیاورد و دنبال کند، صدای جویده شدن چیزی ترد بین آروارههایی ناشناخته در گوش او طنین میانداخت. گویی کسی داشت چیپس میخورد. صدا نزدیک بود. ناگهان چشم باز کرد و خود را در محاصره صدها بز و گوسفند دید. یکی از گوسفندان داشت علفی را که او برای استتار به هم بسته بود ـ میکند و میجوید.
احمد چشمانش را مالید. نه اشتباه نمیکرد. دور و بر آنها پر از گوسفند و بز شده بود. نگهبان نیز مغلوب خستگی شده و خوابش برده بود. با عجله نفرات را صدا زد. نفرات با پنهان کردن خود در میان گوسفندان بهصورت چهار دست و پا، از خطالرأس کوه پایین آمدند تا دیده نشوند.
چوپانی که گله را به آن بلندی آورده بود، در پناه یک صخره مشغول دمکردن چایی بود. مجاهدین به او سلام کرده و بعد از تشریح وضعیتشان از او درخواست کمک کردند.
چوپان به آنها چایی، شیر و نان داد و راهنماییشان کرد.
***
شب دوم، در عبور از دالاهو، ناگهان خط منظر جلوی آنها تغییر کرد. جلودار ایستاد. تغییر ناگهانی مسیر آنان را به این اطمینان رساند که باید با دقت بیشتری این قسمت از کوه را بپیمایند. نمیدانستند آیا مسیر بعد از آن ادامه مییابد یا نه، برای تشخیص سنگی را به روبهروی خود پرتاب کردند. سنگ در سکوت کوهستان فرو رفت اما صدایی از برخورد آن شنیده نشد. در عبور از ارتفاعات مختلف به هنگام شب، آنها به تجربه از صدای سقوط سنگ درمییافتند که شیبی که به آن قدم میگذارند چند متر ارتفاع دارد و برای شیوهٔ عبور از آن با یکدیگر مشورت میکردند. از آنجا که راه دیگری برای دور زدن مانع جدید نبود، تصمیم گرفتند، شب را همانجا استراحت کنند و روز با روشن شدن هوا مسیر دیگری شناسایی نمایند.
صبح وقتی به منطقهٔ زیر پای خود چشم دوختند، نتوانستند از شگفتی خودداری نمایند. آنان درست بر لبهٔ یک پرتگاه مخوف و عظیم توقف کرده بودند. اگر درست یک گام دیگر به جلو برمیداشتند سقوطشان به ته پرتگاه حتمی بود.
اسماعیل با دیدن این وضعیت به آرامی لبخند زد و گفت:
ـ کار خدا را ببین انگار یکی به من الهام کرد که باید بایستم و دیگر جلو نروم. در تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد.
احمد که هنوز داشت سرک میکشید تا از ژرفای پرتگاه سر در بیاورد، گفت:
ـ ما سختجانتر از آن هستیم که با این چیزها از پا دربیاییم. ما که توانستیم بر مرگ غلبه کنیم، کوه و صخره و پرتگاه و حتی علفهای خودرو هم دست به دست هم دادهاند تا ما به هدفمان برسیم. من که امیدوارتر شدم.
***
ترانه، اسماعیل، احمد و علی باید از دالاهو گذشته و خود را به ارتفاعات «بمو» که بهصورت نواری از شمال به جنوب در شمال غرب منطقه ازگله در طول خط مرز ایران و عراق امتداد مییابد میرساندند. این گام آخر و شاید مهمترین گام، راهپیمایی طولانی و طاقتفرسای آنان بود.
جنگ بین ایران و عراق، این منطقهٔ خوش آب و هوای کوهستانی و روستاهای آن را از سکنه خالی کرده بود.
***
تهدید اصلی آنان در این منطقهٔ جنگی، انفجار ناخواسته و ناگهانی مینی در زیر پاهایشان بود. بر این اساس، عبور از آن را به ساعتهایی از روز محدود کردند که از روشنایی کافی برخوردار باشند.
اسماعیل که آموزشهای مهندسی گذرانده بود. در این منطقه جلوداری را به عهده گرفت. او بهعنوان نخستین وظیفه، موارد زیر را به تیم گوشزد کرد:
ـ بچهها! مین دشمن خطرناکی است. اگر آن را جدی نگیریم از ما تلفات خواهد گرفت. از اینجا به بعد در هر جا ممکن است به کمین ما نشسته باشد. بسیاری از مینها استتار شده و به رنگ محیط اطرافشان درآمدهاند. به هر چیز مشکوک که برخوردید، هیچکس کاری نمیکند. اول به من اطلاع میدهید. بهمحض اینکه راه افتادیم، قدمهایتان را درست در جایی میگذارید که من قبل از شما قدم گذاشتهام.
***
هوا در ارتفاعات بمو مقداری رو به خنکی گذاشته بود. اول صبح دست کشیدن نسیم روی پوست صورت طراوت خاصی داشت. عطر گیاهان لگد شده، مشام را بهاری میکرد.
با مقداری راهپیمایی، اسماعیل، ترانه، علی و احمد به یک پل هلالی شکل فلزی رسیدند که روی یک جوی آب کشیده شده بود. با ورود به بمو دیگر مشکل آب نداشتند اما چند عدد نانی که از چوپان گرفته بودند، تمام شده بود. در عبور از پل ناگهان چشم احمد به یک قوطی نیمکیلویی کنسرو روی نردههای حفاظ پل افتاد، ابتدا فکر کرد مین والماراست و از آن فاصله گرفت، بعد یادش افتاد که خوب است برای اطمینان آن را به اسماعیل نشان دهد.
ـ نه این مین نیست. والمارا شاخک و سیمکشی دارد، هیچ چیزی به این قوطی وصل نیست.
ـ نکند تله باشد؟
ـ احتمال دارد ولی باید آزمایش کرد.
احمد، قوطی را نشانه گرفت و یک قلوه سنگ متوسط به طرف آن انداخت. قوطی با صدایی بم و سنگین به زمین افتاد.
اسماعیل گفت:
ـ اگر تله بود تا الآن منفجر شده بود.
***
روی قوطی نوشته بود:
«کنسرو لوبیا و مرغ شرکت اتکا».
احمد آن را برداشت و در دستهایش سبک و سنگین کرد، بعد با خوشحالی فریاد زد:
ـ بچهها! خدا به دادمان رسید و برایمان غذا فرستاد. انگار یک نفر آگاهانه آن را در مسیر ما قرار داده بود تا ببینیمش. بهنظر من الآن بهترین کار این است که به گوشهیی برویم، هم یک استراحت مختصر بکنیم و هم اینکه غذابخوریم. بالا و پایین رفتن از بمو و دست و پنجه نرم کردن با مینهای جورواجور آن نیاز به انرژی دارد.
...
یک سنگر ضد توپ به جا مانده از جنگ ایران و عراق، در ۵۰متری آنان قرار داشت. با احتیاط و دیدبانی به سمت آن رفتند. احمد نخستین کسی بود که وارد سنگر شد. یک گونی پاره پاره از سردر آن آویخته شده بود. با ذغال روی قسمتی از سنگر نوشته شده بود:
«یادگاری از ابوالقاسم راوندی ـ مادر دوستت دارم».
کف سنگر اشیایی، مانند جلد خالی قوطی کبریت، فیلترهای خاک گرفته و مچاله شدهٔ سیگار، چوب کبریتهای سوخته و یک چوب سیگار دیده میشد. وارد شدند ناگهان چشم احمد روی خاکهای تلانبار شدهٔ گوشهٔ سنگر به یک تکه نان خشکیده خورد. با خوشحالی آن را برداشت، تمیز کرد و در جیب جلیقهٔ خود گذاشت. به دلش برات شده بود که ممکن است زیر آن کپه خاک، چیزی قایم شده باشد. کارد سنگریاش را بیرون کشید و خاک را به هم زد. حدسش درست بود، مقداری نان خشکیده در زیر خاک پنهان شده بود. با ذوقزدگی به کاویدن خاک ادامه داد و نانها را بیرون کشید. با آن که لایه نازکی از کپک سبز رنگ روی آنها نشسته بود اما گویی با یافتن آنها دنیایی را به احمد داده باشند، به سمت یارانش چرخید و با تبختر تمام گفت:
ـ بچهها امروز ناهار چلوکباب برگ داریم. همه مهمان من هستید!
***
آفتاب تازه داشت غبار زرین حضورش را روی شاخههای درختان و بوتههای وحشی کوهی غربال میکرد. صخرههای به تدریج رنگ آبی ـ خاکستری خود را به قدمهای صبح میبخشیدند و شنل زردفام او را به امانت میگرفتند. صدای غریب یک پرندهٔ کوچک، سکوت شفاف و بلوری کوه بمو را میشکست.
احمد با کارد سنگری، بهدقت قوطی کنسرو را باز کرد. چهار تکه نان از جلیقهاش درآورد و یک چهارم محتوای کنسرو را به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و روی نانها قرار داد. گوشت پخته شدهٔ مرغ همراه با لوبیا بسیار خوشمزه بود و حسابی چسبید.
بعد از خوردن آن جیرهٔ مختصر، احمد در قوطی کنسرو را بست و گفت:
ـ وقت ناهار تمام شد. خدا را شکر که ما را در این حیص و بیص بیغذا نگذاشت.
علی گفت:
ـ من که نفهمیدم چه خوردم. نمیشود سهم شام را همین الآن بخوریم.
احمد مقداری تردید کرد. آخر او مسئول تأمین غذای تیم بود و این مقدار غذا را با مشقت به دست آورده بود، بنابراین نمیخواست آن را به آسانی از دست بدهد. معلوم نبود آنها با چه شرایطی مواجه خواهند شد.
اسماعیل گفت:
من هم با علی موافقم.
احمد در قوطی کنسرو را باز کرد و تقسیم غذا را از سر گرفت.
آن میزان غذا نیز بهسرعت بلعیده شد. با این حال کسی قصد بلند شدن از سر آن سفرهٔ محقر را نداشت. به جز احمد بقیه اصرار داشتند که یکسوم دیگر از جیرهٔ غذایی مصرف شود. احمد همچنان داشت یکتنه مقاومت میکرد.
ترانه گفت:
کی تضمیمن کرده است که ما یک ساعت دیگر شهید نشویم. بعد این غذا میماند و تو به یاد ما حسرت آن را خواهی خورد.
اسماعیل حرف او را تأیید کرد و خود چیزی به آن افزود:
من میگویم ما امروز موفق میشویم. اگر گذرگاه میدان مین را پیدا کنیم و از آن رد شویم کار تمام است. باید انرژی داشته باشیم که در زیر دید پاسگاههای احتمالی رژیم از مرز عبور کنیم.
احمد که تا این لحظه داشت به درخواستهای مکرر دیگر اعضای تیم پاسخ منفی میداد، لحن ملایمتری به خود گرفت. دیری نکشید در هم شکست و تسلیم شد.
ـ باشد بچهها! ولی یکسوم آخر را مصرف نکنیم. شاید نتوانستیم از میدان مین عبور کنیم و کار به روز دیگر کشید.
علی بعد از خوردن سهم خود، با حسرت نگاهی به قوطی کنسرو کرد و گفت:
آن یکسوم باقیمانده را میخواهی کجا نگهداری؟! خراب میشود. آن را هم بده بخوریم. خدا بزرگ است. الآن که دیگر آخر خط است. پیروزی در یک قدمی ماست.
احمد سرانجام راضی شد و یک چهارم باقیماندهٔ قوطی را در چهار تکه نان بین نفرات تقسیم کرد و قوطی خالی را به علی داد. علی میخواست گوشهٔ نان خشک خود را با ته قوطی خیس کند، قسمت بالای انگشتانش به تیزی برجستهٔ در آن خورد و از دو نقطه زخم برداشت. این موضوع اسباب خنده و تفریح بقیه شد.
علی برای اینکه خود را از تک و پا نیندازد. با اخمی دوست داشتنی گفت:
ـ احمد! بلد نبودی در قوطی را باز کنی میدادی خودم باز میکردم.گلولهٔ پاسداران مرا نکشت، قوطی کنسرو نزدیک بود...
احمد با حاضر جوابی و بذلهگویی خاص خود گفت:
ـ ببخشید یادم رفت در باز کن برقی شما را بگیرم!
و دوباره صدای انفجار خنده، سنگر متروکهٔ ضد توپ را به لرزه درآورد.
اسماعیل که در این فاصلهٔ کوتاه برای برای گشتی در اطراف سنگر به بیرون رفته بود، با ذوقزدگی و خوشحالی فراوان برگشت و گفت:
ـ بچهها! صدایتان تا آن ور بمو میرود. میخواستم یک مژده! به شما بدهم با یک دیدبانی ساده، گذرگاه میدان مین را پیدا کردم. درست در نزدیکی ماست. حتی شریط سفید رنگ آن نیز دیده میشود. به احتمال زیاد نفرات خودی آن را کشیدهاند.
ترانه با تعجب و خوشحالی آه بلندی کشید و با اشتیاق پرسید:
ـ یعنی دوباره به سازمان وصل میشویم؟!
ـ اگر خدا بخواهد آری. باید دقیق دیدبانی کنیم، اگر این منطقه از دید پاسگاههای مرزی رژیم دور باشد، همین الآن برای حرکت اقدام میکنیم. آیا آمادهاید؟
اعضای تیم همه با هم پاسخ دادند:
ـ بله
...
در زمینهٔ پشت آنان، کوه بمو و در فاصلهیی دیگر دالاهو با هیبت خیرهکنندهٔ خود ایستاده بودند. هر چهار نفر به گامهای پیمودهٔ پشت سر خود نگاه کردند گویی درخشش نگاه آنان به این دو کوه میگفت:
«به لالههای آتشین حسن آباد و چهارزبر بگویید ما بازخواهیم گشت».
ع. طارق