ساعت ۱۰صبح بود، تصمیم خودم را گرفته بودم، مرگ یهویی بهتر از مرگ تدریجیه. مرگ یکبار شیون یکبار.
سوار اتوبوس شدم تا خودمو به نزدیکترین پل رسونده و کار رو تموم کنم. با خودم گفتم راس راسی مرگ هم نعمتیه، بعضی وقتا مرگ واسه آدمای فلکزده عروسیه.
تو اتوبوس یک خانم آقا هم سن و سال خودم صندلی جلویی نشسته بودن و گرم صحبت و خندههای یواشکی. دوست داشتن موقع صحبت تو چشم هم نگا کنن. یاد روزگار خودم افتادم، بدون اینکه بخوام آهی بلند از ته دلم کشیدم، انگاری دوروبریها هم فهمیدن و یهویی نگام کردن. منو میگی خیلی خجالت کشیدم، فکر کردم اونها هم میدونن به چی فکر میکردم.
آخه من هم خیلی دوست داشتم یه شغل داشتم و درآمدی، زن و زندگی و چند تا کوچولو دورو برم که از سروکولم بالا برن. پیش پدر و مادر و در و همسایه سرم بلند باشه. این روزا طاقت نگاهاشونو ندارم، تو چشاشون یه جورایی آدم تحقیر میشه.
تو همین فکرا بودم متوجه ایستگاه نشدم که دیدم پل اول را رد کردم، خودمو آماده کردم ایستگاه بعدی پیاده شم.
گشنم شده بود یاد مادرم افتادم، صبح که دید صبحانه نخوردم اصرار داشت یه چیزی با خودم بردارم تا وسط روز گشنم نشه.
خدا وکیلی این وسط پدر مادرم کمتر از من زجر نمیکشیدن. باباهه به عالم و آدم سرمیزد خودشو جلوی هر مرد و نامردی میشکوند که یک کاری واسه من جور کنه. اینو از صحبتاش با مادرم فهمیدم. با اینکه سن و سال زیادی ازش گذشته بود ولی تا ۱۶ساعت کار میکرد تا بتونه خرج خونه را تأمین کنه. حالا منم شده بودم قوز بالا قوز، باید با اون چندرغاز درآمدش خرج من روهم بده.
با گریه یک بچه کوچولو تو اتوبوس یکهای خوردم و از حال و هوای خودم بیرون آمدم. اتوبوس سر ایستگاه نگه داشت شاگرد راننده داد زد: پل.... پیاده شین.
خودمو جمعوجور کردم و پیاده شدم. نگاهی به اطراف خودم کردم. احساس کردم دوست دارم بیشتر به آدما و مغازهها و حالت چهرهها نگاه کنم، با خودم گفتم این آخرین نگاههاست، دیگه اینها رو نمیبینی. همینطور که از لابلای آدما رد میشدم گذشته مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد: از دوران تحصیل که با هزار بدبختی تونستم لیسانس بگیرم، از سگ دو زدنهام واسه پیدا کردن کار، و زندان و کتکهایی که خوردم. آخه یکبار از فرط فشار روانی شدم و هرچی فحش بود به بالاییها دادم. اونا هم درجا دستگیرم کردن و.........
با آژیر آمبولانسی به خود آمدم، الآن دیگه به پل رسیده بودم، پل برایم آخر خط بود، آخر رنج وعذاب، آخر تحقیر، آخر سگ دو زدنها برای کار، آخر حسرت کار و ازدواج و خانواده. آخر شرمندگی از نگاه بابا و درو همسایه، آخر دیدن نگاههای درمانده مادرم، آخر مرگ تدریجی.....
دستامو روی نردههای پل گذاشته بودم و تو همین فکرا بودم. به خودم اومدم گفتم معطل نکن کارو تموم کن. نگاهی به اطراف انداختم تا کسی نباشد با یک حرکت خودمو به اونور نردهها رسوندم. راستش احساس دلشوره هم داشتم. نمیدونم چی شد یاد موقعی افتادم که میخواستم صبح از خونه خارج بشم با مادرم چشم تو چشم شدم یک قطره اشک گوشه چشاش دیدم، قلبم فشرده شد.
داغی نردههای پل دستم را داغ کرده بود، احساس کردم نردههای پل مرز بین زندگی و مرگ را جلویم کشیده بود. مرزی که دیگر برگشتی نداشت. همین باعث شده بود که موضوع برایم جدی تربشه. اصلاً نمیترسیدم، چون چیزی برای از دست دادن نداشتم.
اونطرف پل زندگی بود با همه سختیهاش و فلاکتهاش، با همه غمها و شادیهایش، امیدها و ناامیدیها، اشکها و لبخندهاش، با همه مردیها و نامردیهاش و همه تحقیرهاش، با همه....
اینطرف پل مرگ بود و فراموش شدن و دیگر هیچ، فرار از مشکلات و نجنگیدن.
یهویی حس بدی بهم دست داد: حس تسلیم، جازدن، بیجربزگی و فرار.
پایین پل آدمها و ماشینها رو دیدم که در حال رفت و آمد بودن با خودم گفتم مگه آدمایی که اون پایین تو خیابونن مشکل ندارن، قرض ندارن، شرمنده شکم گرسنه زن و بچههاشون نیستن؟ اونا هم هزار جور بدبختی دارن، اما دارن میجنگن تا مشکلات رو حل کنن، کشتن خود راحتترین کاره، یک لحظه ست و تموم میشه میره.
انگاری جرقهای در ذهنم زد: گفتم اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگیام را هم دارم.
نمیدونم چی شد، ولی یه چیزایی درونم عوض شد، انگاری یکی بهم گفت ضعیف نباش، تو میتونی روزگارتو بهتر کنی، خوشحالی و سبکی عجیبی تو خودم دیدم، خوشحالی که تابحال حسشو نداشتم. حسی مثل زمین گذاشتن بار سنگین از روی دوشم، انگاری یه چیزایی عوض شده، احساس تسلط، قدرت...
تصمیم رو گرفتم، تصمیم ایستادن و تسلیم نشدن. انگار یکی منو پرت کرد اونور پل میون مردم. باورم نمیشد، مگه میشه؟ منکه هنوز هیچ مشکلی ازم حل نشده، نمیدونم چرا احساس قدرت میکردم، گویی که هیچ مشکلی تو زندگی ندارم. گویی که هیچ سختی در برابرم یارای عرض اندام نداره. شده بودم یه گوله آتش.
نمیدونم چرا از آدما خوشم میومد، با همه خوبیها و بدیهاشون- عجله داشتم زودتر به خونه برسم مادر و تو بغلم بگیرم، به بابام بگم غصه نخور خودم همه چی رو حل میکنم.
داشتم واسه خودم به کارهایی که میخوام بکنم فکر میکردم، یهو سر و صداهایی از دور به گوشم خورد، نگا کردم دیدم جمعیته که موج میزنه، شعار میدن: مرگ بر دیکتاتور، خامنه حیا کن مملکتو رها کن، توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه. خودم نفهمیدم یهویی دیدم تو جمعیتم و با مشتهای گره کرده داد میزنم مرگ بر..... توپ تانگ..... خامنه حیا......
همینطور با جمعیت رفتم، نفهمیدم کی شب شد. با خودم گفتم اگه قراره مشکلی از ملت حل بشه راهش همینه نه خودکشی.
م - ایمان