در بیمارستانی داشتند مغز آقای عزیزی را عمل میکردند. گوشهای خود آقای عزیزی در ابتدا صدای اره را میشنید. اما لحظاتی بعد باکمال تعجب دید که خودش وارد ساختمان مغزش شده و مغزش یک موزهٔ چشم است.
بلافاصله راهنمای موزه جلویش را گرفت و گفت: دارند تعمیرات و تصفیه میکنند. الآن بازدید تعطیل است.
آقای عزیزی گفت: یعنی خودم را هم راه نمیدهید؟ این مغز خودم است!
راهنما رفت و همراه رئیس موزه برگشت. رئیس با او دست داد و گفت: بفرمایید. اتفاقاً از خود شما سؤالهایی داشتیم. خوب شد که آمدید. میخواهیم از شما اجازه بگیریم که بعضی از آثار موزه را چگونه تصفیه کنیم.
عزیزی گفت: مثلا چی را؟
مدیر گفت: بعضی چشمها به قفسه چسبیدهاند و بو هم گرفتهاند.
عزیزی گفت: کدامها؟
راهنما یکی از قفسهها را نشان داد و بینیاش را گرفت و گفت: مثلاً این!
یک چشم گنده که قسمتهای زیرینش مثل قطرات شمع ذوب شده گریه کرده بود و به تخته قفسه چسبیده بود به هر دوشان نگاه میکرد.
عزیزی گفت: موافقم! این چشم همان است که پدر من را در آورد. آن سال من میخواستم در رشتهٔ شعر و فلسفه و الهیات تحصیل کنم اما او وادارم کرد که به تحصیل پزشکی بپردازم؛ کاری که اصلاً دوستش نداشتم.
مدیر موزه گفت: چه خوب شد؟ اگر ممکن است خودتان که بیشتر شناخت دارید در مورد چشمهای دیگر هم تصمیم بگیرید.
دور تا دور موزه چشمها در قفسهها به او نگاه میکردند. در همین حال مستخدم موزه با یک چشم تازه وارد شد و شیشهٔ قفسهای را کشید تا آن را در داخل بگذارد.
عزیزی داد کشید: همان همان! چشمی که الآن ایشان آورد را زود ببرید بیرون!
مدیر پرسید: چرا؟
عزیزی گفت: پدرسوخته همین الآن دارد به من میگوید حالا چون به تو گفتند شناخت بیشتری داری تو هم خیال کردهای فرد مهمی هستی و دیگر خودت نیستی!
مدیر دستور داد که مستخدم آن چشم را بیرون ببرد.
عزیزی راه افتاد توی موزه. توی قفسهای انبوه چشمهای مشابه از لابلای هم به او زل زده بودند.
عزیزی گفت: این قفسه را کاملاً نابود کنید!.
مدیر گفت: همهشان؟ شما که لابد قصد ندارید در موزهٔ ما را ببندید. بالاخره اینجا سالهاست که یک موزهٔ مهم شهر ماست.
عزیزی گفت: بله بله! میفهمم. اما اینها چشمهایی هستند که بارها به من گفتند تو ترسو هستی! تو توان هیچ کاری نداری. اینها مرا نابود کردهاند.
آقای عزیزی در حالی که داشت این حرفها را میزد چشمش به قفسهٔ بعدی افتاد و گفت: وای... وای... اینها. . اینها... . به من گفتند تو اصلاً شعر و الهیات را هم دوست نداشتی. فقط چون دیدی پزشکی کار سختی است به خودت به دروغ گفتی که به شعر علاقمندم. تازه بعضیشان میخندیدند و میگفتند: او اصلاً شاعر هم نیست. چون تنبل بوده نمیخواسته کار یدی بکند یا مثلاً چاقوی جراحی را بردارد و مردم را عمل کند به شعر روآورده. تصورش را بکنید؟ من که عمری به جنگ هم رفتهام.
مدیر گفت: عجب!...
عزیزی گفت: بله آقا! بعضیهاشان هم مرا هو میکردند و میگفتند: هو!... هو!... . اصلاً برای اینکه نامش با کار شعر بیشتر بر سر زبانها میافتد رفته شاعر شده... بعد هر و کر میخندیدند.
آقای عزیزی گفت: واقعاً اینها باعث شدند که من خیلی وقتها دیگر شعری نگویم. در حالی که حق بود در وصف مردمانی شعری بگویم و روش آنها و ارزشهای آنها را ترویج کنم!. یعنی اینها فقط به من ظلم نکردهاند بلکه به موضوعات شعر و به مردمی که میخواستم برایشان شعر بگویم هم ظلم کردهاند.
آقای عزیزی همانطور در امتداد قفسههای موزه میرفت. به تابلویی رسید. پای آن ایستاد.
مستخدم موزه به مدیر گفت: این بابا را بیندازید بیرون. اینطوری که میبینم همهٔ آثار موزهٔ ما را میریزد دور.
عزیزی صدا زد: آقای مدیر! آقای مدیر! این تابلو را ببینید؟ این چشم را که به این قشنگی روی تابلو کشیدهاند.
مدیر گفت: خوب این هم حتماً بلایی سرتان آورده.
عزیزی گفت: برعکس... . . این به من یک حرف خوب زد و آن این بود «به هر چه چشمها میگویند گوش نکن! بلکه به عقلت گوش کن». از آن موقع بود که من فهمیدم عقلم را اصلاً به کار نمیگرفتم.
مدیر پرسید: بین حرفهای شما تناقض وجود دارد. شما گفتید آن چشم به شما گفته به هیچ چشمی گوش نکن! اما همان چشم به شما رهنمودی داده که میگویید برایتان مفید بوده و شما هم بهوجود عقلتان پی بردهاید؟
عزیزی گفت: این تناقض را من اینطور برای خودم حل کردم که نمیشود گوشم را به هر چه چشمها میگویند ببندم. بالاخره هم گوش و هم چشم من باز است و خواهینخواهی آنچه حتی در سکوت هم میگویند را میشنوم. اما فهمیدم که هر حرفی را پیش عقل خودم ببرم. اگر توانستم قبول کنم به آن عمل کنم.
مدیر گفت: پس تا پیش از ملاقات با این چشم شما اعتراف میکنید که عقلی نداشتید... . ببخشید!... یعنی عقلتان را به کار نمیگرفتید.
عزیزی گفت بله؟ من که اول اعتراف کردم که عقلی نداشتم و علاقهام به شعر را بهخاطر حرفهای این چشمهای پدرسوخته کنار گذاشتم. و بعد هم هر تصمیمی گرفتم غلط و سردرگم کننده بود. این پدرسوختهها را همه را دور بریزید.
مدیر گفت: توصیه میکنم طبق رهنمود همان چشم خوب قدری عقلتان را به کار بگیرید. مثلاً آن طرف را نگاه کنید!
عزیزی به آنطرف سالن نگاه کرد و دید روی تابلویی نوشته: چشمهای مشاور.
به آن قفسهها نزدیک شد و گفت: درست میگویید. همه اینها را میشناسم. آشناییام با این چشمها مال وقتی است که عاقل شدم. و تصمیم گرفتم بگردم چشمهای مشاور پیدا کنم.
مدیر گفت: و آنها چه مشورتی به شما میدادند؟
عزیزی گفت: آنها میگفتند بعد از اینکه هر چه گفتند با عقلت سنجیدی برو پیش دلت. ببین آیا دلت هم همین حرف را تأیید میکند؟
مدیر گفت: دل یعنی احساس... یعنی آن چشمها احساس را بالاتر از عقل میدیدند؟! دل و احساس که معمولاً با عقل رابطه ندارند؟
عزیزی از پاسخ در ماند. در همان حال چشمی از درون قفسه پاسخ این سؤال مشکل را به او رساند. عزیزی گفت: ولی دلی که بعد از عقل پیشش بروی فرق دارد با دلی پیش از عقل.
مدیر گفت: الحمدلله که بالاخره بخشهایی از موزهٔ ما نگاه داشتنی هستند. در اینجا مستخدم با جارو و خاک اندازش به آنها رسید. از ابتدای راهرو شروع کرده بود و جلوی جارویش همینطور چشمها غلت میزدند و توی خاک انداز یا جلوی آن پیش میرفتند... . یا به هم میخوردند و آخ و واخ میکردند.
آقای عزیزی ناگهان خم شد و از بین چشمهای توی خاک انداز یک چشم را برداشت و گفت: این را کی گفت دور بیندازید؟! این بهترین چشمی بود که با من حرف زده بود!... این چشم همهٔ تناقضات من را حل کرد!.
مدیر گفت: چطوری؟
عزیزی گفت: یک موقع بود که دچار بحران هویت شده بودم. همهاش از دست همین چشمها. هر چه هم به عقل مراجعه میکردم باز این چشمها میگفتند: بالاخره عقل تو هم اسیر دلت است و نمیتواند تصمیم درستی بگیرد. یکی میگفت تو هیچکس را دوست ندری. فقط خودت را دوست داری. و هم دل و هم عقلت میگویند خودت را دوست بدار! چون آنها جزوی از وجود خودت هستند. یکی دیگر میگفت تو اصلاً اراده نداری که همان چیزی که عقلت گفت را هم عمل کنی. چون تو ترسو هم هستی. بیعرضهٔ بزدل!
بعد عزیزی رو کرد به مدیر و گفت: خوب گوش کنید!. اگر خوب توجه کنید میشنوید که همهٔ آن چشمهای داخل زباله دارند تظاهرات میکنند. همهشان دارند همان حرفهای مزخرف را میگویند و به اخراجشان از موزه اعتراض میکنند.
مدیر سرش را نزدیک خاک انداز کرد و دید که هیاهویی از خاک انداز بلند است. بعد به عزیزی گفت: و شما چطور از این حرفها که به شما میزدند خلاص شدید!
عزیزی گفت: البته هنوز هم آثار حرفهای آن چشمهای پدرسوخته بر من عمل میکند. اما از رهنمود این چشم نازنین که داشتید به اشتباه دورش میانداختید توانستهام خودم را به نوعی آرامش برسانم.
مدیر و مستخدم به دهان آقای عزیزی نگاه میکردند.
عزیزی آن چشم نازنین را برداشت و توی قفسهای که خالی شده بود گذاشت و گفت: این چشم به من گفت: هر وقت از حرفهای گوناگون چشمها کلافه شدی و حتی بین عقل و دل گیر کردی تنها یک کار بکن! هم خودت را دوست داشته باش هم دیگران را!. بدون تبعیض. بدون توجه به تفاوتهایشان.
مدیر پرسید: یعنی گفت بدون توجه به بدیهایشان هم؟
عزیزی تأکید کرد: بله او تأکید کرد بدون توجه به بدی و خوبیهایشان.
مدیر گفت: و اگر تصمیمی گرفته بودید و به راه خطایی رفته بودید چی؟
عزیزی گفت: وقتی واقعاً همه را دوست داشته باشی حتی به راه خطا هم بروی همه به کمکت میآیند و تو را نجات میدهند. این جادوی همان عشق است.
در حالی که مستخدم داشت کیسه زبالهٔ چشمها را بیرون میبرد ناگهان مدیر داد زد. برگرد! برگرد!.
مستخدم با حیرت برگشت.
مدیر به عزیزی گفت: اگر ما به رهنمود این چشم عمل کنیم آن چشمهای بدبین هم بیاثر میشوند! مگرنه!
عزیزی کمی فکر کرد و با تردید گفت: بله! بله... اعتراف میکنم که اینطور است... و من بعد از آن رهنمود این چشم عزیز دیگر تحت تأثیر این چشمهای بد نبودم.
مدیر گفت: پس ما همه را دوباره بر میگردانیم و توی قفسهها میچینیم!.
مستخدم گفت: حتی آن بو دادهها و گندیدهها را
مدیر گفت بله بله!
عزیزی گفت: چرا؟
مدیر گفت: آخر اینجا یک موزه است. در موزه که فقط چیزهای خوب را نمیگذارند. مثلاً سر فرعون را هم در موزه میگذارند کلاه یزید را هم اگر پیدا کرده باشند در موزه میگذارند. موزه یعنی محل آثار خوب و بد تاریخی. برای تجربه آیندگان!
بعد مدیر و عزیزی شروع کردند به چیدن همهٔ چشمها توی قفسهها.
مستخدم هم رفت تا کیسههای زبالهای که بیرون برده بود را بر گرداند. اما یکی از کیسهها پاره شد و صدای ریختن شیشههای چشمها، آقای عزیزی را از خواب پراند. آه... چه خواب خوبی.
از م. شوق - ۱۹اسفند ۹۹