برای فرهاد، هموطنی از کرج که در تماس
همیاری با سیمای آزادی نفس نفس میزد.
فریاد مرد بینفس میآمد از عمق قفس
از نای خود با یک جهان میگفت ز آوای جرس
گویی که یک آتشفشان در هر دم او میشکفت
با خود به سوز بازدم طوفان دردی مینهفت
فرهاد بود و تیشه را میکوفت بر کوه ستم
میگفت بر یورشگران این بیستون نگشته خم
میخواند پیش عالمی از عشق مهرآگین خود
میگفت آخر میرسد فرهاد بر شیرین خود
میگفت و هر کس می شنید ابری شد و رگبار شد
با شانههای پر تکان عشقی بر او آوار شد
از وصل عاشق هیچ اگر نادیده یا نشنفتهای
بنگر که با معشوق خود گفت این زمان آشفته ای
عشق است و چون برقی زند رعد است و رگبارش به پس
طوفان پی آتشفشان پرُد ز سینهٔ بینفس
م. شوق