728 x 90

قصه برای کودکی که قصه نمی‌دانست

قصه برای کودکی که قصه نمی‌دانست
قصه برای کودکی که قصه نمی‌دانست

در انحنای شب، وقتی سکوتی سنگین دیوارهای نمور و زمخت زندان «صیدنایا» را دربرگرفته بود، تنها صدای قدم‌های زندانبان بود که راهروی باریک و تاریک زندان را از صدا می‌انباشت. نور کم‌رمق و پریده‌رنگ یک چراغ در انتهای راهرو، سایه‌اش را بر دیوار می‌کشید و صورت زندانبان را محو و بی‌روح نشان می‌داد. مردی که در یکی از سلول‌های انفرادی زندانی بود، سال‌ها صدای دیگری جز فریادی دلخراش و خش‌خش زجرآور زنجیر نشنیده بود. اما امشب، شوری در دلش بیدار شده بود. شوری که هر چند کوچک و ضعیف، می‌توانست جرقه‌ای به روشنایی و امید به زندگی باشد.

با انگشتانی مرتعش و هیجان‌زده شروع به ضرب‌گرفتن بر در سنگین سلول کرد.

سایهٔ هراسناک زندانبان متوقف شد. او دریچهٔ کوچک روی در را اندکی کنار زد تا جایی که شمایی از چهره‌اش در قاب آن نمایان شد.

ــ این وقت شب چه می‌خواهی؟

ــ فقط چند دقیقه به من بده!... چیزی ندارم جز یک خواهش کوچک.

زندانبان، با اخم‌های درهم و نگاهی نافذ و هراس‌آور به او خیره شد. مرد گفت:

ــ بچه‌ای در سلول کناری است که به محبت و عشق احتیاج دارد... من خودم بچه دارم و این را خوب حس می‌کنم... اجازه بده به دیدنش بروم و برایش فقط یک قصه بگویم... فقط چند دقیقه.

زندانبان جا خورد.

ــ مرد حسابی! معلوم است عقل‌ات را پاک از دست داده‌ای. قصه‌سرایی؟!... در این وقت شب... آن هم در زندان... برای یک کودک؟!... نمی‌شود... اگر بفهمند پدر مرا درمی‌آورند.

مرد بلند شد و در حالی که از قاب تنگ دریچه صورت زندانبان را نوازش می‌کرد لبخندی بر لب آورد؛ لبخندی که بیشتر رنگی از درد داشت تا اطمینان و آرامش.

ــ من در زندگی‌ام از کسی خواهش نکرده‌ام ولی می‌دانم آن بچه این وقت شب حتماً خیلی می‌ترسد. شاید... شاید قصه‌ای بتواند او را آرام کند... یاد بچهٔ خودم افتادم که تا برای او قصه نمی‌گفتم، خوابش نمی‌برد.

رگه‌ای تند از یک احساس همذات‌پندارانه از خاطر زندانبان گذشت. او نیز خود کودکی در منزل داشت که گاه برایش کتاب می‌خواند و گاه... مکثی کرد. دلش می‌خواست بپرسد چرا باید به این موضوع اهمیت بدهد و به‌خاطر آن امنیت شغلی خود را به خطر بیندازد، اما التماسی عمیق در نگاه مرد بود. او به‌خاطر خودش التماس نمی‌کرد. هرگز ندیده بود که از سختی زندان شکایتی داشته باشد. متانت و غرور مبارزاتی‌اش اجازه نمی‌داد که در برابر امر و نهی زندانبانان و رئیس زندان سر خم کرده باشد. همین ویژگی، زندانبان را بیشتر به تأمل واداشت... شاید ندایی از اعماق وجدان خودش بود که به او می‌گفت پاسخ منفی به زندانی ندهد. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود در نهایت کلید را در قفل در چرخاند و با نگرانی گفت:

ــ برو!... ولی فقط پنج دقیقه.

...

زندانی اندامش را از لای در نیمه‌گشودهٔ سلول بیرون کشید و آرام وارد سلول کناری شد. زندانبان اجازه داد مادر کودک به‌طور موقت سلول را ترک کند. آنجا تاریک‌تر به نظر می‌رسید. در کنج یکی از دیوارهایش کودکی ۴ساله چمباته زده بود. گویی از حضور یک غریبه در سلول یکه خورده بود. چشمان درشت و کنجکاو او با معصومیت برق می‌زد. زندانبان در را پیش کرد و پشت آن به‌حالت فالگوش ایستاد.

مرد با احتیاط پیش رفت. کودک سرش را بالا آورد، رگرگه‌ای از نگرانی و تحیر هنوز در نگاهش هویدا بود. بی‌آن‌که حرفی بزند، فقط به مرد خیره شد. مرد کنار او نشست و به نرمی بر موهای آشفتهٔ فرقش دست کشید. بعد با صدایی آمیخته با مهر گفت:

ــ عزیزم! من همسایهٔ کناری تو هستم... امشب اجازه خواستم که به دیدنت بیایم... من بچه‌ای به سن و سال تو داشتم که هر شب برایش قصه می‌گفتم... می‌خواهی برات قصه بگویم تا خوابت ببرد؟

بعد دست‌هایش را با عروسکی که از خمیر اضافی نان درست کرده بود، به سمت او دراز کرد. کودک با ناباوری عروسک را گرفت و نگاهی شوق‌آمیز به آن کرد. آنگاه پاهایش را از زیر نیم‌تنه بیرون کشید و نیم‌خیز شد. تا به‌حال ندیده بود، مردی با او این‌گونه محبت‌آمیز سخن بگوید. تصویر او از «مرد»، فقط زندانبانانی بودند که جز خشونت و تندخویی از آنان ندیده بود. گاه از مادرش قصه‌هایی را شنیده بود ولی تمام آنها از غصه‌های زندان بود.

مرد شروع کرد:

ــ یک روز، توی یه جنگل بزرگ، پرنده‌ای بود که روی شاخه‌های درخت می‌پرید...

کودک ناگهان با تعجب سرش را کج کرد و پرسید:

ــ پرنده؟!... پرنده دیگر چیست؟

مرد که غافلگیر شده بود برای لمحه‌ای خود را باخت. انتظار چنین چیزی را نداشت.

ــ عزیزم! پرنده... موجودی است که به جای دست بال دارد و به جای لباس، پر... می‌تواند پرواز کند.

کودک باز هم پرسید:

ــ پرواز؟!

 

بغضی غریب در گلوی مرد کمانه کرد. در چنبره‌ای از بهت و ناباوری ادامه داد.

ــ پرواز نوعی راه رفتن و دویدن است ولی در هوا. پرنده با کمک بالهایش می‌تواند از روی زمین بلند شود و در هوا حرکت کند.

کودک به سقف تاریک و کم‌ارتفاع سلول خیره شد و با صدای ضعیفی گفت:

ــ یعنی مثل باد؟

مرد با اندکی امیدواری گفت:

ــ آره، آره مثل باد. باد را تا به‌حال حس کرده‌ای؟

کودک سرش را تکان داد:

ــ بله، وقتی اینجا هوا خیلی سرد می‌شود، مامانم می‌گوید لابد در راهرو زندان را باز گذاشته‌اند که باد به داخل بیاید.

مرد تلاش کرد، قصه را ادامه دهد.

ــ پرنده، هر روز روی شاخه‌های یک درخت می‌نشست. برگ‌های درخت در باد تکان می‌خوردند...

کودک میان حرفش پرید:

ــ درخت یعنی چی؟ برگ یعنی چی؟

 

مرد نفسی عمیقی کشید و آن را همراه با یک آه کشدار بیرون داد. انگار دنیایی که می‌شناخت از او دور و دورتر می‌شد. همه چیزهایی که به آنها عادت داشت، برای این کودک غریبه بودند. گویی هیچ‌کدام از آنها را ندیده است.

ــ عزیز دلم! درخت... چه بگویم... مثل پای آدم است ولی ریشه دارد، قدش بلند است و دست‌های زیادی دارد که به سمت آسمان دراز هستند. کف دست‌هایش پر برگ است... برگ‌های سبز...

کودک باز هم پرسید:

ــ سبز یعنی چی؟

...

مرد دیگر نتوانست ادامه دهد. حس کرد تمام قصه‌هایی که می‌شناخت، در اینجا پوچ و بی‌معنا هستند. هنوز قصه را شروع نکرده می‌دید که با کودک همزبان نیست و نمی‌تواند با او از دنیایی بگوید که برایش ناشناخته است. با تحیر به سمت در سلول رفت و زندانبان را صدا زد.

ــ می‌توانم یک سؤال بپرسم؟

 

زندانبان، که پشت در ایستاده بود و یک گوش به صدای راهرو زندان داشت و یک گوش دیگر به داخل سلول، گفت:

ــ زودباش! وقتت دارد تمام می‌شود... تو گفتی فقط ۵دقیقه...

- چرا این بچه از قصه‌ای که برایش می‌گویم سر درنمی‌آورد و با تعجب می‌پرسد، پرنده، درخت و برگ یعنی چه؟

زندانبان چشمانش را تنگ کرد و صدایش خش‌دار شد.

ــ مادرش وقتی باردار بود، اینجا زندانی شد. بچه را در همین سلول به دنیا آورد. سالهاست این کودک چیزی را جز دیوارهای این سلول ندیده است... تو که موهایت را در اینجا سفید کرده‌ای، این را باید بدانی.

...

مرد احساس کرد چیزی در درونش فرو ریخت و زیر پایش ناگهان خالی شد. سکوتی بین آنها حاکم شد. کودک که به جست‌و‌جوی قصهٔ ناتمام، به‌دنبال مرد آمده و تای شلوار او را تکان می‌داد و وقتی موفق شد توجه او را به خود جلب کند، با لحنی شوق‌آمیز و کنجکاو داد زد:

ــ قصه‌ات تمام شد؟!

 

مرد به سختی لبخند زد.

ــ آره، عزیزم قصه‌ام تمام شد. من دیگر باید بروم، مامان پشت در منتظر است. امیدوارم فرشته‌ها امشب به خوابت بیایند.

کودک دوباره با تعجب پرسید:

فرشته دیگر چیست؟

مرد رویش را برگرداند تا کودک بغض ترکیده‌اش را نبیند.

***

وقتی از سلول بیرون آمد، دستان زندانبان را در پشت شانهٔ خود یافت که او را به سمت سلولش هل می‌داد و می‌گفت:

ــ حالا فهمیدی چرا ما به اینجا «پایان زندگی» می‌گوییم.

 

علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/65ede323-4666-41e0-9aef-882d75dc3620"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات