بوی دود است و هوا مزه آتش دارد
گوش کن شیخ، وطن نعره آرش دارد
مشعل رزم، خیابان به خیابان رفته
نورش از سقز و تبریز به کرمان رفته
شعله آتش خشمی که فروزان گشته
جسم منحوس رژیم تو هراسان گشته
شبنم عشق به گلبرگ زنان میبینی؟
عشق پروانه در این شعله عیان میبینی؟
پتک سرکوب تو از نای و نفس افتاده
گرگ درنده! شغالت به قفس افتاده
شور عشق است که این ولوله برپا کرده
بانگ شورشگری ماست که غوغا کرده
دختران گوی رشادت به میان افکندند
جان نثاران وطن چون پسران در بندند
زاهدان تا به سنندج سخن از آزادیست
کرد و لر، ترک و بلوچ آئینهدار شادیست
رنگ باروت که بر چهره گل میپاشی
خون هر گل بکند دار شما نقاشی
لشکر کاوه مهیا همه «حاضر» گفته
خواب ضحاک از این «حاضرشان» آشفته
باید از نسل من ای شیخ بترسی، باید
روزگار تو شود عبرت و درسی، باید
منم آن نقطه آغاز که پایانش نیست
مگر آن دم که به جسم و بدنش، جانش نیست
من که سردار شرف، اشرف و موسی دارم
جاودانم که ز مریم، دم عیسی دارم
من که کانون قیام، ارتش شورش گری ام
با همه تاب. و توان پیرو این رهبری ام
طوفان۴۲