فکر چهاش کشاند
از پنجره به تُو؟
چشمی که پلک میزند اینک به روی سقف
از من چه وعدهیی به شبی اینچنین گرفت؟
او از کجا گرفته نشانیِ چشم من؟
ــ این شب چرا نمیرود از پلکهای من؟ ــ
این نامها
در این ردیف و ستونها
با من چه گفتهاند؟
آن چشمها
آن رنگهای مردمکان نجیب
در من چه میکنند
تا چند
تا کجا نگران نگاه من؟
(نشنیدهام به قصه، ترانه
بر پردهها ندیدم
در برگ برگ حجم کتابی که خواندهام
یادم نمیدهد قـد
حجم شقاوتی که چنین میتند به هم
ـ بیحد و بیشمار ـ)
دلتنگی مدام مادرم از عشقهای اوست
او در شکنج سرد زمان
با دردهایش مکرر است
و «آه»هایش را
در سایههای سنگها
دفن کرده است.
در اشکهای عاشقانه مادر
من دیدهام تباهی جلاد قرن را
و اینک
در برگهای کتابی که دستم است
احساس میکنم...
س. ع. نسیم