در قلمرو نمور خویشتن
و در آغوش زنجیرهای مقفول بر دست و پایم
در روتین ملالآور سردابها
و در هوای بویناک نادانیهایم
بی دغدغه میزیستم!
وقتی که تو تابیدی! بر تیرگیهایم
و به پروانه جانم، پرواز آموختی
و راه آسمان را نشانم دادی
کلامت «نوازش تازیانه» بود
بر گردهٔ تواناییهایم
وقتی که بذر «حرکت» را
در مویرگهایم کاشتی
وقتی که باریدی! بر استخوانهایم
من ثقل زنجیرهایم را
در زیر بارش بیدریغ تو گم کردم
و درآیینهٔ نگاه سبزت
زیبایی بیمنتهای بال هایم
و رنگین کمان داراییهایم
را به چشم دیدم
و لذت پرواز را تجربه کردم
بعد از این...
از کراهت «آن گونه دیدن»
همیشه! شرم خواهم کرد
و کرامت «پرواز در اوج» را
هرگز! پس نخواهم داد
حامد ص. اسفند ۱۴۰۲