با آنها که هنوز با جامهیی از چهار فصل میآیند
نمیدانم این قصهواره یا خاطره به کجا انجامد. همین میدانم که نوشتنش انجام بیسرانجامیِ خاطرههاست. مگر خاطرهها دست از سر آدمی بر میدارند؟ مگر خاطرهها را خانه و کاشانه و آشیانهییست؟ مگر خاطرهها را قرار آرامشی در سر است؟ مگر خاطرهها ستون یادهای بکر و پلهای زمانهها نیستند؟ زمانهها که انباشتشان، بارداری مادر تاریخ است...و تاریخ برای این خاطره، پنجرهیی را به رویم گشود که کلاس دوم راهنمایی بودم. در خانهیی مابین خیابانهای کارون و جیحون تهران. پرندهیی بودم با شوقهای پریدن با دو بال درس و فوتبال. اما فوتبال همان بال شیطانکی بود که گاه مجال درس را میگرفت. کجا دانشآموزی در شوقهای فریبا و خوشایندیهای شیطنتسازش به سوی آینده نمیرود که من مغلوبش نشده باشم! و این شوقها و فریبندگیهایش زیر پوستم میدویدند که بازیهای جام تخت جمشید به خانهمان آمد. همان جام و هفتگیهایش که فوتبال ایران را به جام جهانی آرژانتین برد.
یکی از پنجرهها سال ۱۳۵۴به رویم باز شد. رامین (برادر بزرگم عبدالله) گشودش. به من قول داد که مرا به امجدیه میبرد. انگار دریچهیی به جهانی دستنیافتنی به رویم گشود. رامین قول داد من را به بازی پرسپولیس و دارایی و هفته بعدش هم بازی پرسپولیس و هما میبرد. نمیدانم روزهایی که باید من را به روز مسابقه میبردند، چطوری طلوع و غروب میکردند. هر طلوعی شمارش معکوس رؤیای نوجوانی به سوی امجدیه بود...و یکشنبه رسید. بازیهای جام تخت جمشید روز جمعه هر هفته در سراسر ایران برگزار میشد. باقیمانده بازیهای جمعه ـ که یک یا دو بازی بیشتر نبود ـ روز یکشنبه در امجدیه بود.
«امجدیه» و «استادیوم آزادی» همیشه برای من توی رادیو و گاهی تلویزیون بودند؛ بیشتر هم در رادیو و با بهمنش.
اولین بازی که روی زمین چمن امجدیه دیدم، پس زدن پردهیی از رؤیاهای خوشایند کودکیها و نوجوانی بود. تا آن موقع رامین با دو دفتر بزرگ ۱۰۰برگ، دو آلبوم از تیمهای فوتبال پرسپولیس و تاج و برخی تیمها و یک آلبوم هم از تیمهای بزرگ دنیا مثل برزیل و پرتغال و آلمان و ایتالیا و... درست کرده بود. حالا من روی سکوی امجدیه نشسته بودم و آلبومهای رامین جلوام پهن بود و آن عکسهای صامت و لباسهای رنگی، جان و جنبش گرفته و حقیقی شده بودند.
آن هفته هم گذشت و جمعه رسید. یک روز نیمهگرم پاییزی بود. ناهار را که خوردیم، با رامین از خیابان هاشمی به طرف آیزنهاور رفتیم. از توی اتوبوس که بیرون را تماشا میکردم، احساس میکردم که انگار همه در تهران دارند به یک طرف میروند. در یک ایستگاهی پیاده شدیم. رامین تاکسی گرفت و سرعت گرفتیم. به خیابانی رسیدیم که ماشینها را به هم دوخته و روی خیابان پهن کرده بودند. هیچ چشماندازی پیدا نبود. دل توی دلم نبود که نکند به بازی هما و پرسپولیس نرسیم. به خیابان روبهروی امجدیه که رسیدیم، جای سوزن انداختن نبود. رامین دستم را محکم گرفته بود. خودم را به او چسبانده بودم که گم نشوم.
رامین با چندتا از دوستانش قرار داشت. جلو امجدیه هم را پیدا کردند. با هم از راهرو و پلههایی رفتیم بالا که منظر باز زمین چمن را به رویمان گشود. غلغله بود. زمین چمن خالی بود. سایهٔ جایگاه، روی لبهٔ جلویی زمین چمن پهن بود. جایی نزدیک دروازه پرسپولیس نشستیم.
دو تیم وارد چمن شدند. هما سراسر آبیِ سیر بود و پرسپولیس سراسر قرمز. رامین انگشتش را به طرف مردی گرفت که کنار زمین ایستاده بود و او را بهمنش معرفی کرد. بازی که شروع شد، آنچه توجهم را جلب کرد، احترام همه تماشاگران به هما بود. تیمی جوان و تازه راه یافته به جام تخت جمشید. تیمی با فرهنگ و کلاسی متفاوت. رامین میگفت بیشتر هماییها دانشگاه رفته و با سوادند.
از جایی که ما روی سکوها نشسته بودیم، تیم هما را در نیمه اول بازی در سمت چپمان میدیدیم. رفتار دفاع چپ هما از همان شروع بازی جلب توجه میکرد؛ قدی کوتاه، بدنی پر، تیزرو و چابک با شوتهای قوی و بلند. آن موقع همهٔ پرسپولیسیها را میشناختیم؛ اما هماییها را تک و توک. ولی چند بازی از مسابقات هما نگذشته بود که اسمهایشان معروف شدند؛ اسمهایی که آن موقع خیلی زود سر زبانها افتاد علیرضا خورشیدی، حسین فداکار، مهدی غزال، شاهرخ مطیعی، حبیب خبیری، حسن نایبآقا، علیرضا عزیزی و امانالله نقدی بودند. حبیب خبیری و عزیزی و نایبآقا و نقدی و خورشیدی را تا وارد زمین شدند، شناختم.
در نیمه دوم، حبیب خبیری در سمت جنوب زمین و نزدیک ما بود. کمتر توپی از او رد میشد. رفتارش با پرسپولیسیها در تمام بازی احترامآمیز بود. همواره هالهٔ لبخند و شادی زیبایی بر چهرهاش نقش داشت. همین لبخند و حس دوست داشتن دیگران توأم با فروتنی و افتادگیاش، او را خیلی زود زبانزد خاص و عام دوستداران فوتبال ایران کرد. بدنش آنقدر قوی و محکم بود که با وجود قد کوتاهش، در تصادم با باز یکن روبهرویش، تکان نمیخورد. بهخوبی یاد دارم که در بازی با پاس تهران، حبیب(دفاع چپ) و حسین فرکی (فوروارد پاس) روبهروی هم قرار داشتند. حسین فرکی با قامتی باریک و کشیده، یک سر و گردن بلندتر از حبیب بود؛ اما گاهی حبیب روی سر فرکی هد میزد! توانمندیهای فنی و تکنیکی فوتبال همراه با توانمندیهای انسانی و اخلاقی و منش زیبا و ستودنی حیبب، از همان موقعها که من نوجوانی مشتاق درس و فوتبال بودم، او را به خانهٔ ما، به مدرسه و کلاسمان و به میان میلیونها دوستدار فوتبال و ورزش ایران برد.
آن ویژهگیها در جان و نهاد نوجوانی من ماندند و بدل بهخاطره گشتند تا دست سرنوشت و مسیرهای پیچاپیچ و رنگارنگ زندگی، از حبیب خبیری خاطرههای دیگری برایم بسازد...
بعد ازظهر یک روز پاییزی سال ۱۳۵۶از کرج به تهران و به محله امامزاده حسن رفتم. رفتم پیش دوست و همتیم و همکلاسی سابقم اسدالله امیری. بین دوستان همواره او را اسد صدا میکردیم. اسد از همهٔ ما فنیتر و بهتر بازی میکرد. خیلی زود هم در همان سال ۵۶به تیم جوانان هما راه یافت.
به خانهشان که رفتم، دیدم انگار آماده رفتن است. گفتم کجا؟ گفت «تمرین داریم؛ تو هم بیا. میریم اکباتان». تا خیابان شیر و خورشید را پیاده رفتیم. با تاکسی به میدان آریامهر(آزادی) رسیدیم و از آنجا به اکباتان. آن موقع تیمهای پاس تهران و هما یک زمین چمن مشترک در غرب مجموعه ساختمانهای نوساز اکباتان داشتند. اسد گفت که دوشنبهها نوبت پاس است، چهارشنبهها نوبت هما. و رسیدیم. چند جوان همسن و سال ما داشتند تمرین میکردند. اسد هم پیراهن هما را پوشید و به میانشان رفت. من هم روی نیمکتی نشستم به تماشا.
یک ربعی نگذشته بود که مینیبوسی کنار زمین چمن ایستاد. بچهها همه رفتند طرف مینیبوس. من هم رفتم. توی مینیبوس پر از آبیپوشان بود. یکی یکی لبخندزنان از پله پایین آمدند: امانالله نقدی، علیرضا خورشیدی، حسن نایبآقا، مهدی غزال، حبیب خبیری، علیرضا عزیزی و...همه با آنها دست دادند و دور و بر اتوبوس و وسط زمین چند عکس جمعی گرفتند. من هم با آنها دست دادم و از اسد خواستم چند عکس بگیریم. موقع دست دادن با حبیب خبیری، انگار من را سالها سال و از کودکی میشناخت؛ آنقدر صمیمانه، شادمانه و راحت دست بر شانهام گذاشت که پر از شوق و احساسی پرطراوت شده بودم؛ یک دست هم بر شانه اسد گذاشت و با هم عکس گرفتیم. یک عکس جمعی هم با همهٔ بچههای هما گرفتیم.
دو تیم جوانان و بزرگسالان هما با هم بازی و تمرین کردند. در ده دقیقه آخر هم من بهجای اسد رفتم و با تیم هما توپ زدم.
از آنجا با شوق و ناباوری بسیار همراه با چند عکس برگشتیم. نمیدانستم این عکسها و حبیب و اسد تا سالها و جاهای دیگری هم قرار است با من بیایند و برایم خاطرهها بیافرینند...
بهار سال۶۱در زندان قزلحصار، در یک ملاقاتی شنیدم که اسد دستگیر شده است. تعجب کردم. اما جزئیات را نمیشد پرسید و همانطور ماند...اواخر پاییز همان سال آزاد شدم. هر هفته یا بیشتر و کمتر به خانهشان سر میزدم و جویای حالش بودم. از زندان هم پیامی داده بود و معلوم بود باید وارثان خاطرههای جدید باشیم...و گذشت...تا دیری نپاییدکه در شب ۱۱بهمن ۱۳۶۱شنیدم خواهر بزرگ اسد زار میزند. فردای آن شب با یکی از دوستان، با عادیسازی به خانهشان رفتیم. غوغایی بود. از تمام آجرها و گچ و پرده و پنجرههای خانه، شیون و مویه به هوا میرفت. حرامیان خمینی اسد را تیرباران کرده و پیکرش را هم تحویل ندادند... مدتی گذشت تا در بهشت زهرا تکه سنگی بر مزاری پیدا شد که بر آن نوشته شده بود: اسدالله امیری...و این شروع دیگری در من و یاران و دوستانش شد...تا خاطرهیی دیگر از او و حبیب خبیری...
عصر پنجشنبهیی در اوایل تیر ۱۳۶۳پیکان رامین را گرفتم و رفتم که با مادر اسد و خواهرانش بروم بهشت زهرا. من و دوستانم نمیتوانستیم مثل خانوادهها بر سر مزار شهیدان آزادی برویم. بهتر بود گاهگاهی همراه آنها و در جمع شلوغتری میبودیم. از آریاشهر تا خیابان حافظ، بعد مولوی و بعد هم اتوبان بهشتزهرا رفتیم. ماهها بود بهشتزهرا نرفته بودم. کنجکاو بودم و به همه طرف سر میکشیدم. همهجا شلوغ بود. سیاهپوشان گروه گروه بر مزار شهیدان آزادی جمع بودند. بالای عکس اسد رفتم و بوسیدمش. خانوادههای دیگر هم آمدند و با خانواده اسد همدردی کردند. آنها همدیگر را خوب میشناختند و پچپچهایی بینشان بود... ناگهان دیدیم در قطعهیی دیگر جمعیت زیادی بر مزاری جمع شدند. کنجکاو شدم. با خانوادهها به آن سو روانه شدیم. به مزاری رسیدم و عکسی را دیدم که حیرت دیدنش، من را از اواسط دههٔ ۵۰تا آن روز عصر در امجدیه و تا آن عصر زمین اکباتان و تا آن دست صمیمی بر شانهام، میخکوب کرد و پلک نمیزدم. باورم نمیشد همان باز یکن دفاع چپ هما، همان محبوب قلبها باشد که عکسش زینت آلبوم خانوادگیمان است.
مجاهد شهید اسدالله امیری
از لای جمعیت صدایی میآمد که پاسخ همدردیها و اشکها و همبستگیها را میداد. سرک کشیدم و جلوتر رفتم. مردی با تهریشی جوگندمی، جامهیی سراپا مشگی، با تبسمی آرام و محزون و قامتی چون حبیب، داشت از پسر دلبندش و قهرمان نامدار و محبوب کشورش حرف میزد. مزار، تازه مینمود و مرمر و نقشی نداشت؛ اما زیر چتر گلها غرق بود و از لای گلها، قاب عکسی، سیمای متبسم معشوقی از تباران فرشتهٔ آزادی را در آغوش گرفته بود: حبیب خبیری. نتوانستم طاقت بیاورم. پا پیش گذاشتم؛ با پدرش دست دادم و پدروار بغلم کرد و بوسیدمش. قدمی جلوتر رفتم و سیمای محبوب نوجوانیام و نمادی از آرزوهای شوقآمیز سالهای پسین را در اشک و حسرت بوسیدم...
آن شب با رامین از حبیب گفتیم. رامین هم باورش نمیشد که حبیب کنار اسد باشد. دیگر عکس حبیب خبیری در آلبوم خانه ما، تصور و تداعی و عشقی والاتر را در جانمان میدمید...و گذشت تا خاطرهیی بر خاطرههای دیگر...
مرداد سال ۱۳۶۴در آستانه برگزاری انتخابات ریاستجمهوری وارثان خمینی، پنجشنبه شبی پاسداران به خانه ما ریختند. من خانه نبودم. رامین تنها بود. پاسداران عکسهای من و شناسنامهام و چند یادداشت و کتاب را برداشته و رامین را هم دستگیر کرده و بردند. یکی از عکسها همان عکس من و اسد و حبیب خبیری بود. رامین بعدها برایم تعریف کرد که این عکس هم یکی از دلایل مجرم بودن من شده بود. آنها با حماقت تمام عکس ۷سال پیش من و حبیب خبیری را به ماشینهای گشت داده بودند تا من را شناسایی کنند!
...و گذشت...یک روز پاییزی دیگر، دوستی که سال ۶۱با هم در قزلحصار بودیم، از پشت به شانهام زد. برگشتم. دست دادیم و خاطره پهن کردیم. بیمقدمه از رامین گفت و از خاطرههای دوستان او در زندان اوین... نگو در خرداد سال ۶۹ رامین هم از اوین به سوی حبیب و اسد رفته است...
مجاهد شهید عبدالله عبداللهی
و اینگونه ستونی از قطرههای نامها و خاطرهها، دریایی از موجهای زمانه و روزگاران را به صخرهها میکشاند تا امواج کفآلودش، صخرهها را آینهها افکند و در هر آینهیی، از یاران دیرین، نگاهها نگارد...آنک هر آینه را که برمیگیری، نجواییست مکرر که «ساقیا کجایی؟ کجایی که در آتشم...از نگاه یاران به یاران ندا میرسد...دورهٔ رهایی، رهایی فرا میرسد...این شب پریشان، پریشان سحر میشود...صبح نو گل افشان، گل افشان به ما میرسد...»...
س. ع.نسیم