از نالههای شاعرانه که دردی دوا نشد
از سوزهای عاشقانه دری نیز وا نشد
این نق نق پر از تخیل و تصویر شعر وار
این چییست؟ ای هوار
این هق هق درونی پر درد اشکبار
این چیست؟
ناراحتم ازین همیشهٔ درخویش سوختن
خود را فرو نبر!
من را فرو نبر
تا عمق خویش بینهایت اندوه گم شدن
او را فرو نبر!
شمعی بشو برای ذوب شدن! روشنی ببخش
من را ببر، او را نوید ده، ما را امید ده!
شعری نه تیره و تاریک
شعری سپید ده
دلهای پر ز درد مردم محروم شهر را
با واژههای شعر پر از حس و حال خویش
زانان بخر
آنگاه روی اسب امیدت
ببر بهدشت لذت چون رود تاختن
من را ببر
تا از ارادهٔ خود
از عشق خود
اسبی بسازم و شمشیری
دهری بسازم و تقدیری
دنیا همین که هست، هست. تا بوده است
حس کن که میتوانی از این کوههای رنج
با چارنعل اسبهای کالسکهای،
از شور و از شرف عبور کنی
ما را و دیگران را نیز
عبور دهی
رو سوی شورها و شادی دنیای تازهای
بودن
یعنی همین
یعنی برای ما و من و او
نبود شدن.
آنگاه
ما نیز برای عشقهای تو
نابود می شویم
و نبودن در این مسیر، مسألهای نیست.
م. شوق