به یاد «پهلوان یعقوب»
یعقوب ترابی: «…اینکه اسم جهان پهلوان تختی این همه سر زبانهاست، آیا بهخاطر مدالهایش است؟ هیچوقت بهخاطر مدالها نبود. بهخاطر این بود که همیشه جلوی ظلم ایستاد… یا همینطور که اسم پوریای ولی را میبرند، بهخاطر این است که همیشه با جور و ظلم و ستم جنگید.
یا پهلوان فیلابی، آیا بهخاطر مدالهایش است؟ نه، بهخاطر این است که همدم آزادیخواهان و با مقاومت است… این، بهخاطر مدال و بهخاطر زور بازو نیست. بهخاطر تواضع و فروتنی است…».
(پهلوان یعقوب - جشن ۳۰مهر – اشرف)
تهران، سلسبیل – ۱۳۵۲
بچههای غرب و جنوبغرب تهران محله سلسبیل را خوب میشناسند. خانه ما در کوچه بسطام همین خیابان قرار داشت. این کوچه از یکسو به رودکی و از سوی دیگر به خیابان مرتضوی منتهی میشد. ابتدای آن ماشینرو بود، اما رفتهرفته باریک میشد و در انتها فقط یک نفر میتوانست از آن عبور کند. با وجود تنگی و باریکی کوچه، یک جوی آب هم در وسط آن روان بود و عبور از این کوچه را بهمراتب مشکل میساخت. به همین دلیل، وقتی ۲نفر همزمان از دوطرف کوچه به آن میرسیدند، یکی باید منتظر میشد تا دیگری عبور کند. از این رو این کوچه، به کوچه «آشتیکنان» معروف شده بود. چون اگر ۲نفر با هم قهر بودند و نمیخواستند با هم روبهرو شوند، در صورت عبور از این کوچه، با هم روبهرو شده، به یکدیگر میخوردند و ناچار آشتی میکردند…
کوچه آشتیکنان – پائیز ۱۳۵۲
یک روز در سال ۱۳۵۲ داشتم به دبستان میرفتم و میخواستم از کوچه «آشتیکنان» عبور کنم که دیدم در آن سوی کوچه جوانی قد بلند و چارشانه، با اندام ورزشکاری میخواهد وارد کوچه شود.
منتظر ماندم تا اول او وارد شود و عبور کند. آن جوان به این سوی کوچه که رسید بیآنکه مرا بشناسد، با خوشرویی و مهربانی و افتادگی تمام، سلام کرد و عذر خواست. مهربانی و تواضعش، بهرغم هیکل و اندام ورزشکاریاش، خیلی به دلم نشست و در خاطرم ماند و ثبت شد…
زورخانه پوریای ولی
در محله ما زورخانهیی بود به نام زورخانه پوریای ولی که در مدخل همین کوچه آشتیکنان قرار داشت. پهلوان پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران اسوه جوانمردی و ازخودگذشتگی است و در زورخانهها هنگام انجام دادن کارهای دشوار، مانند سنگ گرفتن، نام او را بر زبان میآورند. در یک طومار قدیمی ۱۲اصل، بهعنوان اصلهای اساسی پهلوانی و جوانمردی، آمده که از آنها بهعنوان اصول پوریای ولی یاد میشود. از جمله این اصول: دروغ نگفتن، دشنام ندادن، ترک نماز نکردن و محبت به مردم است…
بر سردر زورخانه «پوریای ولی» کوچه «آشتیکنان» تابلویی نصب شده بود که تصویر یک اژدها و یک پهلوان - که به هم پیچیده بودند- بر آن نقش بسته بود.
آن پهلوان، سر و گردن اژدها را در چنگ خود داشت و اژدها را به خاک افکنده بود. در پایین تابلو این بیت شعر به چشم میخورد:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است
زورخانه پوریای ولی - سال تأسیس ۱۳۱۹…
یک بار در حین رفتن به مدرسه از کوچه آشتیکنان که خارج شدم، دیدم مقابل زورخانه خیلی شلوغ است. جلوتر رفتم و از میان جمعیت نگاه کردم، دیدم دارند فیلمبرداری میکنند. بعدها فهمیدم که این زورخانه مکان خوبی است برای صحنهبرداری در فیلمها و سریالهای فارسی مانند «داش آکل» و پهلوان نایب» و امثالهم. سریال "پهلوانان" که در بین مردم غالباً با نام قهرمان اصلی داستان یعنی "پهلوان نایب" معروف بود، مجموعهیی بود از ماجراها و اتفاقاتی که میان پهلوان نایب، در دفاع از مردم بیپناه، در مقابل حاکم زورگوی شهر و عمال او رخ میداد.
یک بار از روی کنجکاوی وارد زورخانه شدم. دیدم مرشد در حال ضرب گرفتن است و با صدای خوش میخواند. اسم مرشد علی گنجی بود و بهدلیل صدا و ضرب زیبا، در محل معروف بود. او با مهارت تمام ضرب میزد و گاهی اوقات زنگی را هم به صدا درمیآورد.
با به صدا درآمدن زنگ، نفرات داخل گود، حرکت و فراز دیگری را آغاز میکردند…
روزی از روزها که برای تماشا به زورخانه رفته بودم، در داخل گود «پوریای ولی»، چشمم به همان جوان چارشانه، که در کوچه «آشتیکنان» او را دیده بودم، افتاد که با تسلط و حرکات موزون و در انطباق با ضرب آهنگ و آواز مرشد، طوری حرکات را انجام میداد که تحسین همگان را برمیانگیخت.
من هم که مجذوب حرکات رقصآگین او شده بودم، به آرامی از دوست کنار دستیام اسم او را پرسیدم، گفت: «یعقوب»…
سالها گذشت. سالهایی توأم با رخدادهای بزرگ و فراموشنشدنی:
۱۷شهریور، تظاهرات میلیونی پائیز ۵۷، آزادی زندانیان سیاسی، جنگ و گریز خیابانی، فتح پادگانها، انقلاب ضدسلطنتی…
مجاهدین، مسعود رجوی، امجدیه، میلیشیا، ۳۰خرداد، …
سالهای سیاه دهه ۶۰، قتلعام ۶۷، فروغ جاویدان، ارتش آزادیبخش…
روزی از روزها در جشن عید نوروز ۶۸در اشرف، ناگهان چشمم به دیدن یکی از رزمندگان ارتش آزادی، روشن و درخشان شد و مرا به فکر فرو برد: خدایا، این چهره چقدر برایم آشناست!
به مغزم فشار آوردم و از جهات مختلف او را نگاه کردم تا اینکه سرانجام به یادم آمد او را کی و کجا دیده بودم؛ آری، خودش بود. او همان جوان چهارشانه کوچه آشتیکنان و همان پهلوان شورشی گود زورخانه پوریای ولی بود: پهلوان یعقوب…
آهسته به طرفش رفتم، سلام کردم و او جوابم را با همان تبسم، مهربانی و تواضع داد و دستم را به گرمی فشرد. از این رفتارش دیگر هیچ شکی برایم نماند که خودش است. نشانی دادم، اما او مرا به یاد نمیآورد. آخر من آن موقع که او را در «آشتی کنان» و در «پوریای ولی» دیده بودم، نوجوانی بیش نبودم. اما من به سرعت او را از چشمانش که از آن تواضع و افتادگی ساطع میشد، شناخته بودم. باورم نمیشد که همان جوان چارشانه «پوریای ولی» را حالا پس از گذشت سالیان در ارتش آزادی و در میان رزمندگای شورشی میبینم. با همان خصوصیات پهلوانی و صلابت و با همان فروتنی و سخاوت… البته سخاوت و بخشندگیاش را بعدها بیشتر در مناسبات نزدیکتری که در یک یکان با هم داشتیم، دریافتم. در پرداخت و مایهگذاری بیچشمداشت برای همرزمانش…
از کانادا آمده بود و فوقلیسانس داشت، اما انگار غباری از زرق و برق دنیای غرب بر او ننشسته است. هر چه بود افتادگی بود و خاکی بودن و همان خصوصیاتی که ما در داستانها از پهلوانهای اصیل شنیده بودیم.
پهلوان یعقوب در سال ۱۳۶۵ با شورش بر وضع موجود و آنگاه با ترک خانمان و فرزندان دلبندش، خود را با اخلاص و پاکبازی ستایشانگیز به صفوف نبرد رهاییبخش در قرارگاههای مجاهدین رساند و تمام زندگی و هستی خود را وقف مبارزه با ارتجاع و دیکتاتوری آخوندها و رزم بیامان در برابر ضحاکان حاکم بر ایران کرد.
سالها این افتخار را داشتم که در یک قسمت و در یک یکان در کنارش باشم. عشق و علاقه عجیبی به همه بچهها داشت، مثلاً با سلیقهیی که در آشپزی داشت، اگر میدانست بچهها به غذایی علاقه دارند، خود را به آب و آتش میزد تا آن را برایشان تهیه کند. بچهها هم، همه پهلوان یعقوب را دوست داشتند و برایش احترام فوقالعادهای قائل بودند…
پهلوان ارتش آزادی، در تمام نبردها از جمله سلسله عملیات بزرگ آفتاب، چلچراغ، فروغ جاویدان و نبردهای مروارید، شرکت داشت و ۳نوبت پیاپی از ناحیه گوش، کتف و پا مجروح شد. با این همه در سالهای پایداری اشرف و کارزارهای درخشان ایستادگی و مقاومت و همچنین در مسابقات ورزشی و جشنوارههای مهرگان و سیمرغ، پیوسته میداندار و کبادهکش سرفراز ورزش باستانی بود و رسم جنگاوری و رادمردی بهجا میآورد.
متولد زنجان بود و یادآور صمیمیت و خونگرمی اهالی آن دیار. وقتی به شیرینی و با آهنگی خوش به ترکی صحبت میکرد، صدایش بیش ازپیش دلنواز میشد. گاهی اوقات با هم درباره زنجان و مناطق دیدنی زنجان صحبت میکردیم. قرار گذاشته بودیم که بعد از سرنگونی رژیم ولایتفقیه به «داش کسن» برویم. آنجا اژدهایی است که سنگ شده است. داش کسن یا اژداتی نام محلی است در حومه زنجان. یک سنگ بزرگ بهصورت اژدها یا «اژدهای سنگشده».
در داستانها و افسانههای بومی زنجان، میگویند در آن جا اژدهایی بوده که مردم را میکشته و روزگارشان را سیاه میکرده؛ تا اینکه پهلوانی کمر به نابودی او میبندد، با اژدها درگیر میشود و سرانجام بر او غلبه کرده و او را سنگ میکند…
پهلوان یعقوب ما هم یک روز وارد گود میدان مقاومت شد و زنگ سرنگونی رژیم ضدبشری و زنگ « مقاومت به هر قیمت» و زنگ «پایداری تا به آخر» را به صدا درآورد. حرکت و فرازی دیگر برای غلبه بر دشمن ضدبشری.
مریم رجوی در ضایعه فقدان نابههنگام او گفت: «…سلام بر او که رادمردی و عیّاری و افتادگی را با انقلابیگری و آرمانگرایی و تعهد خللناپذیر به انقلاب درونی مجاهدین در هم آمیخته بود و هر جا که بود، صفای وجودش، گرما و شور و محبت ساطع میکرد…».
سخنرانی مریم رجوی در مراسم یادبود پهلوان یعقوب
ولی کار او در نابودی اژدهای هفتسر ارتجاع خمینی به پایان نرسیده است. اکنون پایداری او در آتش هر چه فروزان کانونهای شورشی دیده میشود که میرود با برپایی هزار اشرف آتشین، ریش و ریشه ستمگران حاکم بر میهن را بسوزاند… آری، این نبردی است تا پیروزی.
مسعود رجوی بازوبند پهلوانی را به پهلوان یعقوب اهدا میکند
همرزمانش، همان پهلوانان ارتش آزادیبخش عهد بستهاند که راهش را ادامه دهند و این رژیم انسانستیز و آزادیکش را سنگ و سرد و خاکستر کنند و کار پهلوان یعقوب را به سرانجام برسانند…
پهلوان یعقوب ما، پهلوان کوی آشتی و مهربانی که تمام وجودش، سرشار از عشق به خلق و راهبران پاکباز و همرزمان مجاهدش بود، چه خوب رسم رادمردی و جنگاوری و فتوت را به جا آورد. او بهراستی مصداق اسمش بود یعقوب ترابی! یعقوب خاکی! و گردی از خود آقا، از «ابوتراب» بر او نشسته بود، بر پهلوان «یعقوب شورشی» ما…
نامش جاودان و یادش گرامی باد.
ب. بهمنی