پاسخی کوچک به نخستین ضربههای عاطفی به کرانهی قلبم، پس از شنیدن خبر پرواز جاودانهی محمدعلی جابرزاده به آنجا که آرزویش را داشت.
سلام عاشق دستانت را
به فراموشی سرد خاک،
هنوز باور نمیکنم؛
آنچنان که مرگ شقایق را
در تلاطم آوارهی باد
چه کسی گفت اقیانوسها میمیرند؟!
از پلک نیمباز پنجرهها
به اشکهای مورب باران نگریستن
گیسو در گیسوی ابر
بغض بودن
و بیتوتهی اشک را نگریستن
...
آوخ! حتی جانتراوههای تازهی شعر نیز
تسکین نمیدهدم
باران بگو از قافله اشکهای نباریدهاش
مصرعی به من دهد
دریا از تنهایی جانکاهش
در هیاهوی خیس موجها،
خیزابهیی به من
عشق، چه شیدا، چه آزمند!
آینهی نامت را بر تاقچهی جاودانگی نهاده است
و من از دیدن زیبایی هرگز مجاب نمیشوم
سردار بسا بارها بر دارها!
ببین چگونه در پناه کمانک ابروهایت
دو نجیب دلاور به ارتفاع عقابها غرور میآموزند
شعر مرا به کرانههای بکر اثیری ببر
آنجا که ستارگان در آبیهای بیمرگ
آینه و سپیده تقسیم میکنند.
با چشمانی وام گرفته از مویهی باران
سلام عاشق دستانت را
به فراموشی سرد خا ک
هرگز باور نمیکنم
آه!
چه کسی، چه کسی، آه! چه کسی گفت اقیانوسها میمیرند؟!
ع.طارق