خاطرهای کوتاه از لیبرتی و موشکباران ۲۱بهمن ۱۳۹۱
۱۰روز مانده به پایان سال میلادی ۲۰۱۲(۳۰آذر ۱۳۹۰) اعلام شد ما باید به کمپی به نام «لیبرتی» در شمال شرق فرودگاه بغداد برویم. مشغول جمعآوری وسایل و بارگیری و انتقال شدیم. معلوم بود کاری بسا سنگین و بزرگ و سخت است. از تمام ساختمانها، سالنها، پارکها، خیابانها، کتابخانه و ورزشگاه و... که سالها ساخته بودیم، باید دل میکندیم. باید همه را میگذاشتیم و میرفتیم. یک جابهجایی عاطفی و تاریخی در کار بود.
۲روز قبل از رفتنمان، به مزار شمال اشرف رفتیم. آنجا را فروردین سال ۷۰ ساختیم. زمینی بود صاف و خاکی و بیهیچ گیاه و درخت و راه و جادهای. یک زمین دشتی معمول در بیابانی بیآب و علف. ۳ـ۴سال بعد آرامگاهی شد مزین به گلها و درختان انبوه با ردیفهای منظم و مهندسیشدهٔ سنگمزار خفتگانش. خفتگانی شیفتهٔ آزادی برای میهنی با خونی همیشه بر پیراهن فلاتش. نام آن مزار شد «مروارید». در جنوب غربیاش ۲تابلو سنگی مستطیلی بزرگ به طول تقریبی ۱۵متر و ارتفاع ۲.۵متر ایستاده بود. بر بوم بزرگ سپیدشان عکس شهیدان عملیات فروغ جاویدان(تابستان ۶۷) نقش شده بود. ۲ساعتی آنجا ماندیم. تا توانستیم با خفتگان شیفتهٔ آزادی زمزمه کردیم، عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم. هر کس در ضمیرش نامها و چهرههایی را نشاند و برداشت و با خود برد... به کجا؟ به گسترهٔ جهانی که باید تا سپیدهدم آزادی، رنجها و آرزوهای مردم و میهنت را بر شانهات
بنشانی...
بعد از تهاجم یکطرفهٔ ارتش عراق در ۱۹فروردین ۹۰ که ۳۶اشرفی شهید شدند، دولت عراق اجازه نداد پیکر آنان در مزار مروارید به خاک سپرده شود. لاجرم در غرب اشرف مزاری جدید بهنام «فروغ اشرف» ساخته شد. آن ۳۶نفر و بیمارانی که در سال ۹۰فوت کردند، در آنجا به خاک سپرده شدند.
اکیپ ما درست شب عید نوروز سال ۹۱ از میدان لاله اشرف راه افتاد. از بعد از ناهار تا غروب آفتاب در بازرسی سربازان عراقی بودیم. خوشبختانه بهجز چند حادثه کوچک و موانع بهانهگیرانه، اتفاقی نیفتاد. ساعتی بعد با چند اتوبوس از شمال اشرف خارج شدیم. در مسیر، زنان و مردان باقیمانده در اشرف مدام برایمان دست تکان میدادند و برخی هم اشک میریختند و بوسه میافشاندند...
نیمههای شب به لیبرتی رسیدیم؛ شهرک بنگالها. «لیبرتی» نامی که آمریکاییها به آن داده بودند. آنجا مقر آنها بود و از ۳سال قبل که عراق را ترک کردند، خالی و بلااستفاده ماند. این محل را سازمان ملل برای ما در نظر گرفت تا بهطور موقت آنجا باشیم که روند پناهندگیمان طی شود. به ما گفتند حداکثر ۶ماه آنجا هستیم...
لیبرتی زمینی حدود ۴۰۰متر در ۵۰۰متر بود. ۷قسمت(سکشن) داشت که هر کدام شامل ۱۲۰بنگال میشد. دور هر ۱۰بنگال دیواری بتونی از «تیوال»های ۴متری چیده شده بود. بین هر ۳بنگال هم یک سنگر بتونی قرار داشت که مساحتش حدود ۶ـ۷مترمربع با ارتفاعی حدود ۱/۷متر بود. زمین لیبرتی ترکیبی از شن و خاک بود. معلوم بود یک محیط نظامی است که آمریکاییها به دلخواهشان سر و سامان داده بودند.
در نگاه اولی که صبح روز بعد به اطراف انداختم، احساسی شبیه بودن در یک زندان را داشتم. وسایل را در محلمان چیدیم. نه سالن غذاخوری در کار بود و نه مجموعههای بهداشتی به راه بود. نه شبکهٔ برق شهر وصل بود و نه ژنراتورهایش به راه بودند. زیر و داخل و روی بنگالها هم نامرتب و بههم ریخته و خاک گرفته و کثیف بود. از همه بدتر، یک درخت و گل و گیاه در کار نبود. اینها مشاهدات اولین بامداد عید نوروز ۹۱ بود...
صبح اول عید حدود ۱۲۰۰نفری آنجا بودیم. رفتیم در سالنی در کنج قسمت شرقی لیبرتی که بعدها اسمش را گذاشتیم «مثلثی». آنجا یک قطعه زمین سهگوش در حاشیهٔ ضلع شرق بود. تا ظهر مشغول مراسم تحویل سال و جشن و شیرینیخوری و شادیهای عید نوروز شدیم. سالن کوچک بود و مجبور شدیم ۲سری برای مراسم برویم. ناهار اما در میان تعجب ما، در یک سالن بزرگ و تمیز در قسمت شمالی لیبرتی صرف شد. سبزیپلو ایرانی همراه با نوشابه و مرغ سوخاری و تنقلات روی میزهای براق و جلاداده شده. بعدازظهر هم تماشای فیلم سینمایی در محوطه باز و بازیهای گروهی مختلف...
از صبح روز دوم عید مشغول نظافت محیط و بنگالها و «تیوال»های بتونی شدیم. پس از یک هفته، کامل مستقر شدیم. با این حال کار اصلیمان ساختن محیط مناسب برای حتی یک زندگی ۶ماهه بود؛ کارهایی مثل شبکه برق و ژنراتور، راهسازی، ایجاد فضای سبز، انبارسازی، سالنسازی، راهاندازی آشپزخانه، نانوایی و...
اکیپهای بعدی هم با فاصلههای زمانی مختلف از اشرف میآمدند. باید محیط آنها را هم مرتب و آماده میکردیم... تا آخر مهر، غیر از ۱۰۱نفر که برای نگهداری و فروش اموال اشرف ماندند، بقیه همه به لیبرتی آمدند.
از اوایل اردیبهشت بود که کارمندان کمیساریای سازمان ملل وارد لیبرتی شدند و به جاهای مختلف سرمیزدند. گاهی با چند نفر گفتگویی شبیه مصاحبه داشتند. پس از ۲ یا ۳ساعتی برمیگشتند به مقرشان در بیرون و غرب لیبرتی. صحبتهای ما با آنها همیشه پیرامون زندان بودن لیبرتی و کمبودها و خلفوعدهها بود...
اواخر خرداد و اوایل تیر بود که دولت عراق چند جراثقال و کفی تریلی آورد داخل لیبرتی و شروع به جمع کردن «تیوال»های داخلی کردند. در هر سکشنی ۶ردیف تقریباً ۸۰متری تیوال چیده شده بود. بین تیوالها هم بنگالها بودند. بنگالهایی با دیواری دوجداره از ورق نازک فلز و تخته که بینشان پشمشیشه بود. ما میگفتیم دیوارهای کاغذی! برداشتن این تیوالها برایمان پیام شوم داشت؛ اما نمیدانستیم عاقبت چه خواهد شد...
روزها که در لیبرتی تردد داشتی، همه را مشغول ابتکار و سازندگی میدیدی. کمکم سر و کلهٔ گیاهان و گلها و نهالهای نازک درختان پیدا شد. کمکم پیچکها از دیوار بنگالها بالا رفتند. کمکم زمینهای کشاورزی برای تولید انواع سبزیخوردن گسترش یافت. کمکم زمینهای چمن در اطراف هر محلی پهن شدند. کمکم محل مراسمهای بزرگ و سن و تزئینات آنها شکل و قواره گرفت. چند زمین چمن کوچک برای فوتبال هم در جاهای مختلف ساخته و سبز شدند. درختان هم به اندازهای که سایه داشته باشند، قد کشیدند... جالب بود که در بدو ورودمان به لیبرتی نوری مالکی، رئیس وقت عراق، در یک اظهار محیرالعقول و خندهآور حضار، گفته بود درختان لیبرتی حق ندارند بیشتر از یک و نیم متر باشند! امان از دست دیکتاتورهای ابله!
تا سال چهارم(۱۳۹۴) لیبرتی پوست انداخته بود. مجاهدین هر جا که بروند از زیر سنگ هم شده امکانات ساختن محیط دلخواهشان را با ابتکارات شخصی و جمعی هم شده جور میکنند. زمین چمن بزرگ فوتبال، انواع زمین والیبال و بسکتبال، استخر شنا، زمینهای کشاورزی متنوع، باغ انگور، چندین سالن کوچک و متوسط و بزرگ غذاخوری و تجمعات، راهها و جادههای فرششده با تخته و تیربرقهایی با روشنایی انرژی خورشیدی، درختان قدکشیده تا بالای بنگالها و سایهافکن بر راهها، نانوایی بزرگ نان لواش خوشمزه، انواع تولیدیهای قنادی، آشپزخانه بزرگ که روزانه گاه ۸۰نفر در آن کار میکردند، کتابخانه بزرگ با دکورهای دستساز و...
و رسیدیم به ماه بهمن... طبق عادت سالیانم صبحها زود بیدار میشدم و در هوای فرحبخش صبحگاهی و بامدادی، مطالعه میکردم. صبح زود روز ۲۱بهمن ۹۱ هم مثل هر روز پا شدم. آسمان صاف و هوا کمی سرد بود. رفتم یک دوش آب گرم گرفتم. حدود ۲۰دقیقه بعد جلو کمد وسایلم ایستاده بودم و داشتم جوراب میپوشیدم. ناگهان حدود ساعت ۲۰دقیقه به ۶صدای دو انفجار پیدرپی آمد. در جا پریدم جلو در. محمود کنار من نشسته بود و داشت ناخن پایش را میگرفت. او هم از جا پرید و بلند گفت: موشک! بدو! دو تایی دادی زدیم و بقیه بچهها بیدار شدند.
ما ۶نفر بودیم که در یک بنگال استراحت میکردیم. من و محمود بهتاخت رفتیم طرف سنگر بتونیمان. در راه دیدم بقیه هم با شتاب از هر بنگالی بیرون میآیند و بدو رو به طرف سنگرها میروند. سنگرهایمان هم آماده نبود. فکر نمیکردیم در لیبرتی به آن کوچکی، چنین اتفاقاتی بیفتد!
تا جایی که توانستم بشمرم، ۳۰ تا ۳۵موشک مینیکاتیوشا به طرف ما شلیک کردند. بعد مشخص شد بیشتر از اینها بود.
صدای موشکها که خوابید، آژیر آمبولانس و سر و صدای بچههای خودمان از هر سو میآمد. چند خواهر فرمانده با قدمهای تند به سنگرها سرک میکشیدند و جویای حال بچهها بودند. فکر و ذکر و صحبت همه سلامت بچهها بود. حدود یک ساعت بعد از شلیک، ناگهان موزیک خبر فوری از بلندگوها شنیده شد و همه را جلو سنگرها جمع کرد. صدای مسعود کلانی در محوطه پیچید. خبر را گفت و اسم ۷مجاهد خلق جانباخته را خواند: یحیی نظری(کریم گرگان)، مهدی عابد، علی احمدی، اکبر عزیزی، پوران نجفی، مصطفی خسروی، هادی شفیعی. چند اسم هم خواند که حالشان وخیم گزارششده بود. یکی از آنها حمید ربیع بود که چند هفته بعد او هم به یاران جانباختهاش پیوست...
تخت اکبر عزیزی در گوشه بنگالی واقع در شمال شرق لیبرتی بود و او همانجا لای پتو، بر اثر ترکش موشک شهید شده بود. مصطفی خسروی به سوی سنگر میدوید که ترکش به سرش خورد و افتاد. خون مجاهدین بر یک زمین دیگر نیز نشانههای عبور و گذار کاروان آزادی را بر این جهان نشاند...
«ز سر میرود خوابِ نوشین من
تو و ماه و پروین به بالین من
سپهر تو و طاق مینای تو
بر و بومِ مهسا و زیبای تو
چو گلبرگ جان سو به سو میکشم
به دور جهان کو به کو میکشم
همه عمر گل وقف باغ تو باد
هزاران ستاره چراغ تو باد»
اسمها در سکوت، قطار خاطرات را سوتکشان از ضمیر و جان و ذهن و گذرگاهان سالیان گذار از گسترهٔ زمین میگذراندند. با کریم گرگان چند سالی نشست و برخاست داشتم. او بود که در پاییز سال ۱۳۷۰ در یک غروب بارانی در اشرف، رمان «۱۰۰سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز را با ترجمه خیلی خوب بهمن فرزانه گذاشت توی دستم و با خندهای که همیشه او را متبسم مینمود، شانهام را دست کشید و با هم از اتاق خارج شدیم... یک شب سرد با مهدی عابد در آلاچیقی نزدیکیهای اشرف کنار هم بودیم و تا صبح قصهها و خاطرهها با هم قسمت میکردیم. مهدی وجودی بود همیشه پرامید و بانشاط و با گامهای بلند در راه رفتن... و علی احمدی که ۲ویژهگی دوستداشتنی را توأم در وجودش گره زده بود: شکیبا و کمحرف و ناگهان شوخیوش و خندهسار و شیطنت و قهقهه...
۲ساعتی از حمله گذشته بود که به سالنهایمان رفتیم. طرف ما چندان اصابتی نداشت. چند لامپ نئون افتاده بودند و شیشهٔ چند پنجره ترک برداشته بود.
چندین کار فوری را باید پیش میبریدم:
ـ کار سیاسی، حقوقی، شکایت و درخواست امنیت تضمین شده و اینکه حفاظت ما چه میشود!
ـ کار آمادهسازی سنگرهای بتونی و کندن سنگرهای معمولی کنار بنگالها و تهیهٔ کیسههای شن برای تقویت سنگرها.
کاری شروع شد که تا دم آخر مشغول تکمیل و مرمت مدام آن بودیم. دیگر نوع زندگیمان هم تغییر کرد. یک هوشیاری عمومی ایجاد شد که هر جا که باشی هرگز فراموش نکن «کس نخارد پشت من ـ جز ناخن انگشت من»؛ و این شد یک روال اندیشیدن، خلاقیت، آفریدن و یک زندگی را همواره در آمادهباش را رقم زدن. یقین داشتیم که در شرایط بسیار سختی قرار گرفتهایم؛ ولی همواره در این شرایط باید به افقهای نو و همبستگی بیشتر در مسیر عشقی مشترک چشم امید داشت. زندگی ما از آغاز همچنین بود و در هر تحول و سرفصلی بیشتر بر آن پای فشردیم.
یک هفته بعد از تهاجم موشکی، در سالن بزرگ لیبرتی جمع شدیم و در مقابل تمثال شهیدان راه آزادی، یادوارهشان را گرامی داشتیم و با آنان عهد و میثاق وفاداری بستیم.
چنین شد که تهاجم تروریستی ۲۱بهمن را بدل به سکوی پرش به آینده بهتر علیه تیم خامنهای ـ مالکی کردیم. با یک همبستگی سیاسی ـ حقوقیِ سراسری از لیبرتی تا اروپا و آمریکا و هر گوشهای از جهان، توانستیم قدمهای بلندتر به سوی آینده برداریم. بسیار روشن بود که موضوع، حفظ و استمرار ساختار یک جنبش و تشکیلات برای تضمین مبارزه برای آزادی ایران و سرنگونی دیوسالار قرونوسطایی آخوندی بود.
هر سنگری را یک اتاق کار و استراحت کردیم. دیوارهایش را پردههای روشن کشیدیم. کفش را موکت کردیم. در هر سنگری چندین تخت برپا نمودیم. در هوای گرم هم کولر آبی و گازی کار گذاشتیم.
دیگر برایمان مسجل شد که باید با عملیاتهای ایذایی و تروریستی دست و پنجه نرم کنیم. واضح بود که کار، کار سفارت حکومت ملایان در بغداد است. فعالیت سیاسی و حقوقیمان همهجانبه شده بود. به همین دلیل هم سازمان ملل، وجدانهای بیدار در آمریکا و اروپا و بسیاری شخصیتهای سیاسی، علمی، فرهنگی و هنری ـ ایرانی و غیرایرانی ـ این حملهها را محکوم کردند. نوری مالکی که زیر فشار دیپلماسی بینالمللی مقاومت و سریال طومارهای ما در لیبرتی به تنگ آمده بود، برای به در بردن نقش خودش در این کارهای کثیف تروریستی، حقیرانه گفت: «از این کارها در عراق هر روز صورت میگیرد و ما نمیتوانیم کاری بکنیم»!
کار ما سنگرسازی و تقویت دفاعی و تاکتیکهایمان مقابل تهاجمات بعدی بود. این کار، از کارهای اصلی و دائمی در لیبرتی شد. در کنار این کارها، با انبوهی نامهنگاری و طومارنویسی و شکایت، توانستیم چند هزار گونی و کیسه بگیریم. همینطور توانستیم سنگرهای بتونی را بیشتر کنیم...
به موازات این فعالیتها، کار سیاسی اصلیمان رقمزدن یک جابهجایی و هجرت بزرگ بود که به رهبری و تلاش بینظیر و شبانهروزی رئیسجمهور برگزیده مقاومت خواهر مریم با وجود پیچ و خمهای سخت بینالملیاش، موفق شدیم تمام نقشهمسیر و خیالات خامنهای ـ مالکی را برهمزنیم و پایان پیروزمند یک پایداری پرشکوه در عراق را بعد از ۱۴سال رقم زنیم...
ن. هامون
۲۰بهمن ۹۷