سیمای یک وطن به نگاهم نشسته است
شعرم بهدار شد قلمم هم شکسته است
توی زباله بچه بهدنبال چیست او
از خواهرش نپرس! زنی شورشیست او
ملت همیشه جای نفس آه میکشند
فریاد آب هست که از چاه میکشند
وقتی که کامها همه کانون تشنگی ست
وقتی سؤالها همه... «پس این چه زندگی»ست؟
سطل زباله منبع تأمین نان شده
نخور، بمیر! پاسخ غارتگران شده
سیب گلوی تو شده کانون بغض و خشم
کانون اشک شور شده چشمههای چشم
یک شاه «بیت» هست که کانون غارت است
«سیمای پشم و..» آینهای از وقاحت است
تصویر دیگری نکش از سرزمین من
من شورشی شدم تو بخوان از جبین من
کانون شورشی هدفش سرنگونی است
کانون شورشی دلش از درد خونی است
م. شوق