در زیر نور شعلههای چشم مردمان
کتاب شب را میخواندم
هر ورقش
دیوارهٔ عظیم ظلمتی غلیظ بود
با شعارهایی خوننوشته بر آن
…
ورق زدم
با دستهای تحملی دردآلود
ورق زدم
ورق زدم
با انگشتی بر اشکها
هر دیواره را
از نردبان شکستهٔ نگاهم
فرارفتم
و از آنسوی
بر نردبان خشمم فرود آمدم
گامهایم
بر سطرهای تیغ و سنگ
و خارواژههای ننگ.
و گاه تا زانو
در مردابهای لجن تیره
فرو میشد.
در نیمه راه خوانش رنجبار این کتاب
بازگشتم
و بر سفرنامه نوشتم:
تنها
با کولههایی سرشار خورشیدها
پا در این سفر میتوان نهاد
م. شوق - ۱۲خرداد ۱۳۹۹