کتمان نمیکنم
کتمانش را افتخار عشق نمیدانم
همیشه موی سپید مادری
چشمان مرا میتکاند در برکههای بلور
کتمان نمیکنم که نمیتوانم
برای کودکان گریان نگاهم
بازیچهیی بهانه کنم
وقتی رنگ شرم را
در نگاه پدری خالیدست
بهانه میکنند
سفرهی بینان نمیداند بابا پول ندارد حرفی تکراریست
وقتی شوق گرسنهی چشمان آشفتهی مادر
هنوز خاطرات سبز عزیزی را
در سفرهی هفتسین بیدار است
کتمان نمیکنم که نمیتوانم، تنیترین برادر اشک نباشم
و انسان شکوه تنهاییست
حتی در سکوت سادهی نقاشیها؛
آنگاه که مرگ
در برابر کودکانهی بغضآور رنگها و کلمات
کلمه کم میآورد.
من انسانم،
عشق بزرگ.
وقتی سگی سنگ میخورد،
ـ در آرزوی استخوان ـ
و التماسِ نگاهش، خنجریست؛
تا اعماقِ تحملِ قلب،
شکست خیس نگاهم را
کتمان نمیکنم
من انسانم،
عشق بزرگ،
عشق منتشر؛
عشق در دنیایی که بهانهی دوست داشتن است.
وقتی در تنهایی، تنهایی را نگاه میبندم
کودکان سادهی چشمانم
واژگان صراحت عریانند
و تنها دارایی جیبهای خالی من
اشکهای ناسرودهی تنهاییست
کتمان نمیکنم.
ع. طارق